eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
لینک اول پارت رمان های کانال 👇🏻 1⃣خاطره کاملا واقعی #پاک‌ترازگل https://eitaa.com/mahruyan123456/22
دوستان 😍 بهتون توصیه میکنم این دو روز تعطیل رمان های کانال رو بخونید 😉 همه رمان ها به جز سجاده صبر و بانوی پاک من کامل شده 🙃 پس لازم به صبر کردن ندارید و اینکه رمان های پی دی اف مذهبی زیادی هم داریم😍 همه این ها لینکش در پیام ریپلای شده هست 👆🏻✨ اگه از کانال و رمان ها خوشتون اومد لینک ما رو به یک یا دو نفر از دوستانتون بدید. ممنون 🙏🏻🌹 لینکمون @mahruyan123456
دڸ اگر نذر حسیـــڹ است، خریـدڹ دارد اشڪ اگرماڸ حسیڹ است ، ڪه ریختڹ دارد همہ ے عالــــم و آدم به فدایــت ارباب غم ارباب بہ دلـها چہ ڪشیــدن دارد😔 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 صدای چرخ خیاطی مادرم حکم ساعت زنگی را برایم داشت . تا چشمانم را می بستم مادر شروع می کرد . پتو را به طرفی پرت کردم نه مثل اینکه امروز نمی شد بخوابم . مادر این چند ساعت خواب هم به من روا نداشت . باید کمکش کنم ؛ کمک خرجش نه باری باشم بر روی شانه های درد کشیده اش . لباس های رسمی ام راپوشیده و مقنعه ی سورمه ای ام را سرم کردم .هر چند برایم عذاب آور بود این لباس ها اما مجبور بودم . به قول سارا باید به سر و وضعت برسی و اتو کشیده باشی تا استخدامت کنن . جالب بود واقعا ؛ قبلا دنبال مدرک تحصیلی و سابقه ی کاری بودند حالا میزان زیبایی و مرتب بودن ... بند کیف چرمم تکه تکه شده خیلی وقت است از خودم و هر آنچه میخواستم غافل شدم ‌. کیف را روی شانه ام انداختم و بندش را زیر مقنعه پنهان کردم هر چند نیمی از آن پیدا بود . در اتاق را باز کردم مادر پشت میز خیاطی نشسته و عینک دور مشکی روی صورت زیبایش خود نمایی می کند . -- سلام مامان صبح بخیر خسته نباشی... سرش را بالا آورد و لبخند نیمه ای زد و گفت : علیک سلام دخترم صبحت بخیر .نگاهی به سر تا پایم انداخت و پرسید : باز کجا شال و کلاه کردی ؟ کجا میخوای بری؟ دست هایم را بهم زده و خندیدم و گفتم : مامان جان آخه وسط چله ی تابستون کو شال و کلاه ،طبق معمول میخوام برم دنبال کار . -- لازم نکرده بگیر بشین سر جات ؛ بارها بهت گفتم حالا هم واسه هزارمین بار میگم دلم نمیخواد خودت رو به دردسر بندازی. پا تند کرده و به طرف در رفتم نمیخواستم حرف های تکراری مادر را بشنوم . گناه که نکرده مادر شده . دیگر حساب روز و شبش از دستش رفته. بند کتونی های لی و رنگ و رو رفته ام را بستم و بسم اللهی زیر لب گفتم و راه افتادم . کوچه ی تنگ و باریک طبق معمول شلوغ بود . و حتی اگر نیمه شب هم نگاه می انداختی این کوچه محل عبور و مرور بود . فعلا که پاتوق پسر بچه های محل شده و زمین فوتبال آنها. طاها هم که یکی از همین هاست . در کنار همه ی بدی ها و مزاحمت ها و خاله زنک بازی های این محل یک حسن هم داشت . خوبی این محل این بود کسی بر دیگری برتری نداشت همه مثل همه بودیم . اگر ما شام شب نداشتیم همسایه مان نان و پنیر داشت . نه چلو کباب یا مرغ مسما ... یک رنگ بودیم و با صفا . دلم ریش شد با دیدن شلوار پاره ی طاها . نزدیکش رفته و دستم را روی شانه اش گذاشتم . برگشت . باچشمان معصومش به صورتم زل زد و گفت : سلام آجی ، کجا میخوای بری؟ -- سلام عزیز دلم ، برم دنبال کار تا من میرم و میام مواظب مامان باش و نزار خودش رو خسته کنه . دست بردم به جیب مانتویم و دو هزاری گذاشتم کف دستش و گفتم: بیا طاها جان ، واسه ظهر برو نون بگیر نزار مامان بره . -- چشم آجی. سرش را بوسیدم و راه افتادم . کرایه ی تاکسی زیاد بود و بیشتر اوقات این مسیر یک ساعته را پیاده می رفتم . باید یک جفت کفش آهنی می پوشیدم برای کار هر روز روزنامه ی نیازمندی ها را میخواندم اما نبود کار شریف و درستی نبود برای یک دختر جوان ، یا اگر هم بود پولش کم بود ... اما به قول مادر از این ستون تا آن ستون فرج است ... ادامه دارد .... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین_جان... تو تجلے خدایے و خراب تو منم پاے اسم تو میان آمد و لرزید تنم السلام اے پسر فاطمہ را تا گفتم عالمے مسٺ شد از عطر سلامِ دهنم @mahruyan123456🍃
«بَرَاءَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى الَّذِينَ عَاهَدتُّم مِّنَ الْمُشْرِكِينَ» این، (اعلام) بیزارى از سوى خدا و پیامبر او، به کسانى از مشرکان است که با آنها پیمان بسته اید! (سوره مبارکه توبه/ آیه ۱) @mahruyan123456
نکند باد بوی تو را به هر جا ببرد ، 🍃 خوش ندارم که دل هر رهگذری را ببری عاشقانه ی به قلم محیا 🌺 @mahruyan123456🍃
این عشق ماندنی این شعر بودنی 🍃 این لحظه های با تو بودن سرودنی است ... من پاکباز عاشقم از عاشقان تو با مرگ آزمای با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی است ...🌹 @mahruyan123456
همگانے!✋🏻 پ.ن⇩ در پے هتڪ حرمٺ مجدد مجلھ فرانسوے بہ ساحٺ اڪرم ﴿صلے اللہ علیھ و آلہ و سلم﴾ بدید...حتے با لینڪ ڪانآلِ خودتون!✌️🏻 فقط نشون بدید ما... نزارید این انتشاراتیہ ڪارش ادامھ پیدا ڪنھ(: @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_45 صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد - مطمئنا از پسش بر میان فاط
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد و گفت: -چیه چهار ساعت چپیدی تو این اتاق؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: +خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو -جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟ +میتونی منو ببینی، اما از همین الان باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون، خودت میتونی بری تو یه اتاق دیگه کار کنی، مثلا تو اتاق بچه ها بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت: + فکر کن، با اون همه سر و صدای اونا -ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می خندی یا نه؟ +تو که بدون من خوابت نمیبره -آره خب، پس بهتره بچه ها رو شوت کنیم تو هال +فکر خوبیه هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول بررسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد. +سهیل؟ -هوم؟ +چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟ سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت: - نه، خوبم. فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد و گفت: +چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟ سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با مهربونی گفت: - درست میشه +هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل -چرا؟ بهم اعتماد نداری؟ فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت: -فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟ +چه سوالی؟ -اول قول بده +بعضی سوالها رو نباید جواب داد -اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم، خیلی برام مهمه +بپرس -قول میدی؟ فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت: + میگی ضعیفه یا نه؟ -میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه +شما همیشه آقای خونه من هستی سهیل سکوت کرد، دلش یک جوری شد، احساس آرامش بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست -تو هنوزم منو دوست داری؟ نویسنده : @mahruyan123456