eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌱🌸🌱 دنیا متعلق به آدمایی هست که صبح ها با یک عالمه آرزوهای قشنگ بیدار میشن امروز از آن توست پس با اراده ت معجزه کن! @mahruyan123456
4_6025834224320251516.mp3
13.21M
🔰من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی... 🔊 محمد حسین پویانفر @mahruyan123456
💡❗️ ذره ذره گنـاه من و تو لحظـه لحظـه ظهـورِ مهـدی‌فاطمـه رو عقب مینـدازه ..! @mahruyan123456 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_65 "لیدا" چند روزی رفتار کارن بهترشد اما باز انگار گند اخلاقیاشو از سر گ
🌹 "کارن" روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو دردش گرفت. رنگش سفید شده بود و از درد به خودش میپیچید. اولین کاری که به ذهنم رسید اینکه زنگ بزنم به زن دایی بعدشم لیدا رو بغل کنم و ببرمش تو ماشین برسونمش بیمارستان. از درد عرق کرده بود و فقط ناله میزد. هی میگفت:کارن زود باش دارم میمیرم..تروخدا زود برو. با بالاترین سرعت رانندگی میکردم و حواسم به هیچی نبود. الان فقط سلامتی دخترم برام مهم بود. رسیدیم به بیمارستان که دیدم دیگه صدای لیدا درنمیاد. بیهوش شده بود. ترسیدم و سریع بغلش کردم بردمش تو ساختمون بیمارستان. _دکتررررر بیاین زنم حامله است. تروخدا به دادم برسین‌. تا پرستارا برانکارد رو آوردن،زن دایی و زهرا هم رسیدن. لیدا رو بردن اتاق عمل و بهمون گفتن دعاکنین حالش خوب نیست. زندایی با گریه و شیون نشست رو صندلی و زهرا هم آرومش میکرد. واقعا کلافه شده بودم. کاش کاری از دستم برمیومد. زهرا شروع کرد به ذکر گفتن و دعاخوندن. زندایی هم فقط میگفت خدایا دخترمو نجات بده. دعایی بلد نبودم اما فقط امیدوار بودم که جفتشون سالم از در بیان بیرون. هرچند دلم اصلا روشن نبود و‌همش شور میزد. هی قدم‌میزدم و به زهرا نگاه میکردم. همیشه خواستنی و معصوم بود. نیم ساعتی گذشت که در اتاق عمل باز شد و ‌دکتر اومد بیرون. اومد سمتم و با قیافه درهم گفت:شما پدر بچه این؟ _ب..بله چیشده اقای دکتر؟ زندایی و زهرا هم دویدن جلو. _چیشده دکتر بگو به ما..دخترم حالش خوبه؟ دکتر به غم نگاهم کرد و گفت:متاسفانه همسرتون فوت کردن اما بچه سالمه. ما نهایت تلاشمون رو کردیم اما کاری از دستمون برنیومد. زندایی افتاد رو دست زهرا و منم دستمو کشیدم رو پیشونیم. اصلا باورم نمیشد. یعنی لیدا رفته بود؟مرده بود؟ با قدم های بلند از بیمارستان بیرون رفتم و تو محوطه بیمارستان فقط قدم زدم و فکرای درهم کردم. چرا لیدا؟مگه چیکار کرده بود؟اصلا باورم نمیشد که لیدا دیگه نیست. من درحقش بدی کردم..خیلی بد شوهری بودم براش. کاش برگردی و جبران کنم برات. واقعا حس بدی داشتم. حالا باید چجوری بدیامو‌جبران کنم؟چیکار کنم بدون لیدا؟ چطوری بچمو بزرگ کنم؟ بدون مادر نمیتونم بزرگش کنم. @mahruyan123456
🌹 وقتی بچمو دیدم دلم لرزید. یک دختر سفید پوست تپل که بی نهایت شبیه به لیدا بود. با بغض گرفتمش از پرستار و اشکام جاری شد. نمیدونستم زندایی و زهرا کجان فقط میخواستم با بچه ام تنها باشم. آروم تو بغلم خوابیده بود و دستای کوچولوش رو مشت کرده بود. دلم به حال دخترکم سوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه. منم که سررشته ای تو بچه داری نداشتم یا میسپردمش به مادرجون یا زندایی. دور مامان رو خط کشیدم چون بچه داری بلد نبود هه‌. پرستار اومد بچه رو ازم گرفت و برد تا لباس تنش کنه و بهش شیرخشک بدن. بمیرم برات دخترم که شیرمادر نمیخوری. بمیرم برات دخترنازم که مثل پدرت محبت مادر نمیبینی اما عزیزدلم قول میدم برات پدرخوبی باشم. قول میدم نزارم احساس کمبود کنی. خبر فوت لیدا همه رو منقلب کرد و لرزوند‌‌. سرخاکش همه میگفتن ای وای طفلی جوون بود. طعم مادرشدن رو حس نکرد. آخی بچه اش بی مادر چجوری بزرگ شه؟ زندایی به شدت حالش بد بود و هرروز راهی بیمارستان میشد. زهرا هم طفلی بخاطر نگه داری از مادرش جرات گریه و زاری نداشت. البته میدونستم شبا تو اتاقش کلی گریه میکنه چون صبح هروقت میدیدمش چشماش پف داشت. دایی انگار ده سال پیرتر شده بود و مادر جون و پدرجونم خیلی داغون شده بودن. این وسط من دیگه با کسی حرف نمیزدم و همش دخترم تو بغلم بود و کناری مینشستم. اسمشو گذاشته بودم محدثه چون میخواستم یک یادگاری از لیدا همیشه تو‌خونه ام باشه. تاچهلم یا خونه مادرجون بودم یا خونه زندایی. محدثه فقط موقع عوض شدن ازم جدا میشد. غیر از اون همش تو بغلم بود. انقدر خوشگل و خواستنی بود که همه دوسش داشتن. چشماش عسلی روشن بود منم دعامیکردم این رنگ بمونه رو چشمای ناز دخترم. مراسم چهلم که تموم شد منم رفتم خونه ام. هرچی اصرار کردن که بمون، بچه میخواد عوض بشه و شیر بخوره و از این حرفا اما من قبول نکردم و رفتم خونه خودم. باید همه چیزو یاد میگرفتم چون قرار بود تنهایی این دسته گل رو بزرگ کنم. فکر به اینکه قراره تنهایی چه کارایی بکنم اذیتم میکرد. تا محدثه بزرگ بشه منم پیر میشم. ولی فدای سر دخترم‌. بخاطرش از جونمم میگذرم‌. تنها موجود دوست داشتنی دنیا فقط دخترم بود و بس. مدتی که گذشت بیشتر کارا رو یاد گرفتم اما دیگه نمیتونستم همش توخونه باشم و سرکار نرم. اونوقت با کدوم خرجی بچمو بزرگ میکردم؟ محدثه تقریبا دوماهه شده بود که فکری به سرم زد. حالا که لیدا نبود و بچه منم بی مادر بود موقعیت مناسبی بود که از زهرا خاستگاری کنم. @mahruyan123456
🌹 محال بود قبول نکنه چون هم بچه خواهرشو دوست داشت هم جوری که تو این مدت فهمیدم از من بدشم نمیومد. عواقب کارو سنجیدم و پا جلو گذاشتم. اولین قدمم این بود که بهش زنگ بزنم و بگم باید باهاش حرف بزنم. خیلی امیدوار بودم که قبول کنه. _بله؟ _سلام زهرا. خوبی؟ _سلام ممنون خوبم‌. شماخوبین؟محدثه خوبه؟ _خوبیم مرسی. غرض از مزاحمت زهرا من باید باهات حرف بزنم. مثل همیشه با آرامش و طمأنینه گفت:باشه موردی نیست فقط کجا؟کی؟ خوشحال شدم و گفتم:بیا خونه من. محدثه هم دلش گرفته. یک لحظه سکوت کرد و بعد با من من گفت:اممم میشه بیرون ببینمتون؟ نفهمیدم چرا اما قبول کردم نباید بزارم این فرصت طلایی ساده از دستم بپره. قرار که گذاشتم قطع کردم و رفتم سمت محدثه. انقدر بچه آرومی بود که تو این مدت فقط دوسه بار گریه اش رو دیده بودم‌. دوران بارداری لیدا که خوب نبود اما بچه فوق العاده آرومی به دنیا اومده بود. شاید بگن دروغه اما کپی برابر اصل لیدا بود. آرامشش ازهمه بیشتر به لیدا شباهت داشت. وقتی یادش میفتادم از خودم و رفتارام بیزار میشدم. چقدر که اذیتش کردم، چقدر که کم توجهی کردم و اونم چقدر خانومانه تحمل کرد و چقدر مظلومانه از دنیا رفت. شاید لحظه ای که بیهوش بود و بغلش کردم، مرده بوده تو بغلم. دستی به صورتم کشیدم و محدثه رو آماده کردم تا بریم سرقرار زهرا. هواخیلی سرد نبود آخرای تابستون بود اما بازم پوشوندمش و لای پتو گرفتم بغلم و ازخونه زدم بیرون. تو ماشین بازم خواب بود. تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم. از وقتی حس کرده بودم زهرا رو دوست دارم، احساساتم تغییر کرده بود و فهمیده بودم که چطور باید محبت کنم. رسیدم دم پارک و نگه داشتم.از ماشین بیرون نرفتم میترسیدم بچه ام سرما بخوره. گرفتمش تو بغلم و انگشتمو کشیدم رو گونه نرمش. دقایقی گذشت که در باز شد و زهرا نشست تو ماشین. انقدر محو صورت معصوم و قشنگش بودم که نفهمیدم چه گفت. _الوووو کجایین؟ خندید و من بیشتر محوش شدم‌. _آقاکارن؟ لطفا از هپروت بیاین بیرون. یک لحظه به خودم اومدم و گفتم:ب...ببخشید. بعد فوت لیدا اولین باره که اینجوری سرحال میبینمت. محدثه رو ازم گرفت و گفت:وای قربونش بشه خاله. چطوری فرشته کوچولو؟ خوبی قربونت برم؟ دلم برات یک ذره شده عزیزدلم. بعد رو کرد به من و گفت:چرا نمیارینش پیش ما؟ بخدا مامانم بعد محدثه همه امیدش این بچه است. شبا هنوزم گریه میکنه. نمیتونه با نبودش کنار بیاد. دستمو به علامت ایست گرفتم جلوش و گفتم:تروخدا زهرا این حرفا رو بیخیال میخوام یک حرف مهم بزنم. این گله و شکایتا بمونه واسه بعد. منتظر نگاهم کرد و منم خیلی رک و پوست کنده گفتم:با من ازدواج میکنی؟ طفلی کپ کرد. چشماش گرد شد و گفت:چی؟؟؟؟ —همینکه شنیدی. حوصله توضیح و تفسیر ندارم. من و دخترم کسیو نداریم یا بهتره بگم خانومی مثل شما تو خونه من نیست که خانومی کنه و بچمو بزرگ کنه. باخودم فکر کردم دیدم کی از شما بهتر که بشه مادر دلسوز بچه من؟ هم خالشی هم... _هم چی؟ تو چشماش نگاه کردم و از ته دلم گفتم:زهرا من دوست دارم. بیشتر متعجب شد و چشماش گردتر شد.. میتونستم درکش کنم الان چه شوکه بدی بهش وارد شده برای همین ادامه ندادم دیگه. آب دهنشو قورت داد و گفت:من دیگه...برم. برای اولین بار بود که اینجوری ابراز احساسات میکردم. اصلا هم پشیمون نبودم. باید زهرا رو به دست میاوردم به هر قیمتی که شده‌. محدثه رو ازش گرفتم و گفتم:رو پیشنهادم فکر کن. خیلی جدیم. سه روز دیگه ازت جواب میخوام. باخداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد و رفت. @mahruyan123456
❣❣❣  دستم را بگیر ………..بـے تـــــــــو …………….تمام دنیا را …………هم داشتہ باشم ………………….تهـے دستـــــم💫♥️ @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین سال اسٺ ڪہ نیسٺے گرہ بہ ڪارِ اربعینمان افٺاد...🙃💔 🥀 🍃 @mahruyan123456