🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستونه:
با حس نوازش دستی روی صورتم چشم گشودم .
نگاهم گره خورد با چشمانی که از خوشحالی برق میزد .
و عشق را بی صدا فریاد میزد .
شرمم میشد از اینکه بی مهابا و بی پروا سر تا پایم را نگاه میکرد .
سرم را در بالش پنهان کردم .
و دستم را حصار صورتم .
دستش را روی کمرم گذاشت و دایره وار انگشتش را نوازش گونه می کشید .
داغ شده بودم از تماس دستش .
صورتم گُر گرفته بود .
سرش را خم کرد و لابه لای موهایم برد و عمیق نفس کشید
آهسته سرش را برداشت و گفت : خانومم پاشو دیگه عزیزم .
لنگ ظهر نمیخوای صبحانه بخوری !
آهسته و با خجالت گفتم : تو برو تو پذیرایی منم میام .
خنده ای بلند سر داد و گفت : نه من میخوام با تو برم دست در دست هم ...
افتخار نمیدی بانو !
منتظر نشد تا جوابش را بدهم .
خیلی تند و سریع سرم را برداشت و بغلم کرد .
موهای پریشانم را به آرامی از روی صورتم کنار زد .و پشت گوشم فرستاد .
جرات نگاه بهش رو نداشتم .
حس می کردم نگاهش منو جادو می کنه و تمام وجودم رو تسخیر میکنه .
نمیخواستم که این علاقه ریشه بزنه در وجودم .
من فقط یه رهگذر بودم توی زندگیش نباید بهش وابسته بشم .
بودن من با سیاوش ممکن نخواهد بود .
وای که اگر قاصد خبر را به گوش مادرش برساند .
زنده ام نمی گذارد.
بوسه ای که روی پیشانی ام زد مرا فرش به عرش رساند و از عمق افکارم بیرون آمدم.
لبش رو جمع کرد و با شیطنت گفت : بازم باید نازت رو بکشم عروسک!؟
من که حرفی ندارم اگه تو میخوای ...
چشم غره ای نثارش کردم و گفتم : دیگه روت رو زیاد نکن ، تو مگه نباید الان شرکت باشی اینجا چیکار میکنی .
نفسی از سر آسودگی خاطر کشید و گفت: وقتی تو هستی دیگه دلم نمیخواد از کنارت جُم بخورم
هر لحظه با تو بودن رو باید قدر دونست و خاک پایت را سورمه کنم بر چشمان کم سویم بریزم .
دلم هوس کمی شیطنت کرده بود و برای اینکه سر به سرش بزارم گفتم: مگه آقایون هم سورمه میزنن به چشم !
--باشه طهورا خانوم توام منو مسخره کن .
ولی من حسم به تو تغییری نمی کنه .
دلخور شد و دست حلقه شده اش را باز کرد و روی تخت رهایم کرد و به طرف در رفت .
باورم نمیشد انقدر با یه شوخی ساده رنجیده خاطر شود .
از پشت سر صداش زدم و گفتم: سیاوش ، باهات شوخی کردم به خدا .
فک نمی کردم ناراحت بشی.
به سمتم چرخید .
آشفته و ناراحت بود .
نفسش را با درد بیرون داد و گفت : عشق وقتی از در میاد عقل و منطق از اون در دیگه بیرون میرن.
تو تمام منی ...
رویای نا تمامم
حتی وقتی هم که کنارم هستی .
همش هراس اینو دارم که یه روزی نیاد که از دستت بدم .
میدونی بدست آوردنت واسم سخت و گرون تموم شد .
اما حالا ، همراه شدن دلت با من سخت تره .
هیچ وقت وقتی یکی داره از ته قلبش احساسش رو بهت میگه تو با بی تفاوتی و سنگ دلی اونو به سخره نگیر .
اون آدم تمام غرور و شخصیتش رو زیر پا گذاشته...
اینو و گفت و رفت ...
و حالم گرفته شد .
پکر شده بودم .
واقعا قصد ناراحت کردنش رو نداشتم.
حرف مادرم تو گوشم زنگ زد .
همیشه میگفت قبل اینکه حرف بزنی اول با خودت سبک سنگینش کن .
اگه خوب بود و موجب آزرده خاطر شدن دیگران نشد بگو ...
تو همین دو سه روزه دلم براش پر میکشید .
برای حال و هوای خونه ی قدیمی اما با صفامون
برای کوک زدن به لباس عروس هایی که دست کار مادر بود .
برای بوی نان برشته ای که سر صبح مرا
مدهوش میکرد .
با خودم میگفتم عشق واقعا دیوانگی .
دیگه عقل از کار می افته ...
همون دلدادگی لعنتی بود که باعث شد زندگی ما کن فیکون بشه .
"ﺩﺭ ﺗﻨـﻮﺭ ﻋﺎﺷﻘـے ﺳـﺮﺩﯼ ﻣـڪﻦﺩﺭ ﻣﻘـﺎﻡ ﻋﺸـﻖ ، ﻧﺎﻣـﺮﺩے ﻣـڪﻦ
ﻋﺸـﻖ ﯾﻌﻨـے ﻋـﺎﺭﻑ ِ ﺑـے ﺧِﺮﻗِـہﺍﯼ
ﻋﺸـﻖ ﯾﻌﻨـے ﺑﻨـﺪﻩے ﺑـے ﻓِﺮﻗـہﺍﯼ .
ﻋﺸـﻖ ﯾﻌﻨـے ﺁﻥﭼﻨـﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺴﺘـے ،
ﺗـﺎ ڪہ ﻣﻌﺸـﻮﻗـﺖ ﻧﺪﺍﻧـﺪ ڪﯿﺴﺘـے "
عقلش رو زایل کرده بود ...
اونقدری که باورش نمیشد دیگه نباید چشمش دنبال ناموس مردم باشه .
اونقدری که تا مرز خود کشی پیش رفت .
صدای زنگ گوشی توجهم رو جلب کرد .
سارا بود ...
جوابش رو دادم !
صدای فریادش گوشم رو اذیت کرد .
دستم رو روی گوشم گذاشتم و گفتم : چته دیوانه چرا اینطوری میکنی آخه!
جیغ و داد می کشید و تند و منقطع می گفت : ببند دهنت رو !
از دیروز دارم به اون گوشی بی صاحابت زنگ میزنم همش زنگ میخوره ولی جواب نمیدی.
--خب بابا ! دیوانه کر شدم دختره ی جیغ جیغو .
خب حتما نتونستم جواب بدم دیگه .
--میشه بگی مثلا داشتی چه غلطی میکردی که نتونستی.
سرت رو گذاشتی روی شونه ی سیاوش و اونم در حال عشق ورزی و خر کردن تو بود هان ؟!
کلافه و با اعتراض گفتم : بس کن ، هی میبری و میدوزی.
بزار منم جوابت رو بدم خب .
--تو لازم نکرده حرف بزنی فقط لال مونی بگیر تا هر غلطی دلش خواست بکنه .👇
👆👆👆ادامه
-انقد تند نرو چرا انقد عصبانی آخه!
--کارهای تو حرصم رو در میاره، بگو ببینم چیکار کردی ...
رفتی پیش پدرت؟
--آره رفتم بهش گفتم اتفاقا خوشحال هم شد .
گفت که سیاوش رو قبول داره .
--واقعا که نمیدونم چی بگم .
این از تو ...
اونم از اون پدر ساده ات.
--اون بهتر از منو و تو سیاوش رو می شناسه.
نگران من نباش .
مکثی کرد و با صدای گرفته ای گفت : به جان خودت که خیلی دوست دارم دلم نمیخواد ضربه بخوری ...
نمیخوام بازی که به سر ناهید بیچاره آوردن سر تو بیارن .
تو خیلی حیفی برای اون پسره ی الدنگ .
--آروم باش قربونت برم ، پنج تا انگشت که مثل هم نیستن .
باور کن سیاوش با برادرش فرق داره .
آدم که به عشقش صدمه ای نمیزنه .
آهی کشید و گفت : خام حرفاش شدی .
وای خدا !
اونم اول از در مجنون و فرهاد وارد شد .
ولی دیدی که چه بلایی سرش آورد.
نتیجه اش شد یه دختر فلج که افتاده گوشه خونه ...
تو ناهید رو خیلی وقته ندیدی !
اما من هر بار که میرم می بینمش دلم خون میشه .
جیگرم آتیش میگیره...
چرا باید دختری با اون همه زیبایی و مهربونی نتونه راه بره .
واسش ناراحتم اما میگم که همش نتیجه ی حماقت خودش بود .
پوفی کشیدم و دلم میخواست زودتر قطعش کنم .
حوصله ی حرفای نا امید کننده و تکراریش رو نداشتم .
بهش گفتم: سارا جان بعدا با هم صحبت میکنیم.
سیاوش خونه است نمیتونم بیشتر از این حرف بزنم .
با کنایه گفت : باشه برو به شوهر داریت برس ...
خداحافظ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
#سلام_امام_زمانم 💕
از قعر زمین به اوج افلاک سلام
از من به حضورحضرت یارسلام
صبح است دلم هواییت شد مولا
از جانب قلب من بر آن یار سلام
@mahruyan123456
🌥🌥🌥
امروز لوح سفید دیگریست قلم موی اراده را بردار و آنرا آغشته به رنگ عشق کن و رنگ تازه ای بر بوم زندگی بزن تا طرحهای آرزوهای قشنگت جان دوباره بگیرند ...
#صبح_بخیر
@mahruyan123456
#حاجحسینیکتا🌱
همه کفر نیز در مقابل ولایت ما ایستادهاند. امروز همه در مسیر ولایتپذیری امتحان میشوند. راه عبور باسلامت ما از همه ناملایمات و تنگناها پیروی از ولایت است.
@mahruyan123456
『💙͜͡🌿』
#سخن_بزرگان
هیچگناهےرو
بدونِ
استغفار
ولنکن
خرابیشمیمونه
◍حاجآقاپناهیان
@shahid_dehghanamiri
#سخن_امامان
✨ امام رضا(ع) :
سکوتدریازدرهایحکمتاست.
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتبیستوپنجم گوشیام زنگ خورد. صدف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتبیستوششم
در حال آماده شدن بودم که امیر محسن وارد اتاق شد.
–میری خونهی امینه؟
–آره، برم یه کمم قدم بزنم حالم بهتر بشه، داغونم.
بعد کلافه روی تخت کنارش نشستم.
– امیر محسن، تو بگو.
واقعا من چه گناهی کردم که برای داشتن یه زندگی مستقل که حق هر آدمی هست باید اینقدر کوچیک بشم؟
این همه دعا، این همه نذر و نیاز. اصلا انگار نه انگار. به هر کی میرسم میگم برام دعا کنه، حالا اصلا من گناهکار، من آدم بد. اونا چی؟ یعنی از دعای این همه آدم خدا حتی صدای یه نفرشون رو هم نمیشنوه؟ این همه سال از زندگیم از دست رفت.
–اینا لطف خداست. یعنی چی عمرت از دست رفته؟ آدمی تحت مدیرت خدا باشه، نمیشه که چیزی رو از دست بده. تازه کلی چیز به دست آوردی.
حالا اگر دعات برآورده نشده همش نور شده واست ذخیره شده که وقتی بری اون دنیا کلی به دردت میخوره. تو همش در حال به دست آوردن هستی. خیلیها مثل تو بودن و هستن و خواهند بود. قرار نیست تو هر چی از خدا خواستی که بزاره کف دستت، اونم چون مثلا به همه داده باید به تو هم بده، تو فقط دعات رو بکن دیگه دادن ندادنش رو بزار به عهدهی خودش.
با این حرفش یک لحظه یاد چشمهایش افتادم. من تا به حال ندیده بودم که امیر محسن حتی یک بار به خاطر شرایطش از خدا گله کند یا از خودش ضعف نشان بدهد. امیر محسن دستش را روی تخت سُر داد و دستم را پیدا کرد. شروع به نوازشش کرد و گفت:
–اصلا تا حالا فکر کردی برای چی آفریده شدی؟
اخم کردم.
–برای این که بدبختی بکشیم بعد اون دنیا آیا بریم بهشت یا نریم. امیر محسن لبخند زد.
–نه اتفاقا، ما آفریده شدیم که از زندگیمون لذت ببریم. حالا نمیدونم تو چرا نمیخوای از زندگیت استفاده کنی و چسبیدی به چیزی که شاید خدا فعلا یا هیچوقت بهت نده. اُسوه یقهی هیچ کس رو نگیر حتی خدا. یادته اون موقع که تازه دانشگاه رفته بودی بهت گفتم دختر باید زود ازدواج کنه، گفتی نه فعلا میخوام جوونی کنم.
خدا جوونی کردن رو دوست نداره. خدا میگه درست لذت ببر، میخواد راه درست لذت بردن رو بهمون نشون بده، ولی خب گاهی ماها گیراییمون خیلی پایینه، کند ذهنیم، واسه همین خدا بارها ازمون امتحان میگیره تا بالاخره قبول شیم.
–نه بابا جوونی چیه، اون موقعها فکر رامین نمیذاشت به ازدواج با کس دیگه فکر کنم اونم که جا زد.
– یعنی حق انتخاب نداشتی؟ تو میتونستی بهش بگی اگه تو نمیتونی خانوادت رو راضی کنی، منم نمیتونم فرصتهام رو از دست بدم. میدونم حرفم تلخه، ولی الانم مقصر دونستن اون اشتباهه.
حق به جانب گفتم:
– به فرض که من فرصتهام رو از دست دادم و اصلا جوونی کردم. پس اون دوستم چی که میگه تا حالا یه خواستگارم نداشته. ازدواج کردن حق هر کسیه، خدا این حق رو از ما دریغ کرده.
–کدوم دوستت؟ صدف خانم؟
–نه، صدف خواستگار زیاد داره. فرشته رو میگم. یکی از دوستهای هم دانشگاهیم بود.
–حتی اگه خواستگاری هم نباشه، در حال حاضر چه تو چه اون دارید بدبخت بودن رو انتخاب میکنید. وقتی شادی هست، امید و شکر خدا هست چرا ناامیدی و بدبختی رو انتخاب میکنید؟ اگه خدا حق ازدواج رو از شما گرفته پس اون کسی که با نقص عضو به دنیا میاد چی بگه؟ یا اون جانبازی که از شانزده سالگی روی تخت افتاده و چشمش فقط سقف رو میبینه چی بگه؟ پس یعنی خدا حق راه رفتن دیدن، شنیدن و غیره رو از اونا گرفته و بهشون ظلم کرده؟ دعاشون رو نمیشنوه؟ بهشون اهمیت نمیده؟
–وای! واقعا اونا چهطور زندگی میکنن؟
–کسی که بخشهای فوق عقلانیش رو فعال کنه فقدانهای زندگیش براش آرامش میاره. تازه شادتر زندگیش رو ادامه میده. این یه سیستمه، وارد سیستم که بشی اتوماتیک وار با هر فقدانی اصلا آرامشت بهم نمیخوره. بعد بلند شد و خودش را به کنار پنجره رساند و به آسمان زل زد.
به تاج تخت تکیه دادم.
"امیر محسن معمولا زیاد از پشت پنجره آسمان را نگاه میکند، جوری که انگار چیزی میبیند. "
–یه وقتایی خدا یه چیزایی رو بهمون نمیده به هزار و یک دلیل. این که چرا نمیده اصلا مهم نیست. مهم اینه که یه چیزایی از ما پیش خودش نگه داشته، این خیلی با ارزشه اُسوه، این باعث افتخار هر بندهایی باید باشه. چون ما رو لایق دونسته و یه چیزی از ما گرفته، با این جز و فزع ممکنه بهش بر بخوره و دیگه نخواد و پرت کن رومون و بگه بگیرش تو لایق نبودی. نگران چیزایی که ازمون گرفته نباش بهترش رو پسمون میده. خدا اونقدر با محبته که برای تحمل سختی تمام انتخابهای اشتباهمون بهمون اجر میده.
آهی کشیدم و گفتم:
–چرا محبتهای خدا اینجوریه؟ فقط در حال دق دادن ملته.
–خدا که آدمیزاد نیست محبتهای آنی داشته باشه.
لبخند رضایت بخشی زد و ادامه داد:
–محبتهاش همیشگی و طولانیه، اون هر لحظه به بندههاش محبت میکنه، هر لحظه. فقط باید با چشم باز نگاه کرد.
@mahruyan123456