eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : هجوم گریه گلویم را بسته بود و از درون ویران شدم . نه من حاضر نبودم به خاطر پول خود فروشی کنم ! تنها به خاطر پدرم تن به این خواسته ی سیاوش دادم . من به بن بست رسیده بودم و سیاوش درست مثل نوری در تاریکی یهو افتاد تو زندگیم . عاشقش نبودم اما براش احترام قائل بودم . اون به هر ترفندی که بود فقط میخواست منو مال خودش کنه و بالاخره موفق شد ! دلم می خواست فرار کنم از این زندگی! تحمل این وضع بد جور بهم فشار می آورد . بیشتر از همه دروغ هایی که گفته بودم آزارم میداد و هر شب که سر روی بالش می گذاشتم شکنجه هایم رخ‌ نمایی می کردند و قصد جانم را داشتند . درد بدی در قفسه ی سینه‌ام پیچید و حس کردم هر آن است‌ که قلبم از دهانم بیرون بزند. دست روی قلبم گذاشتم و کمی فشارش دادم و با صدای آخ گفتنم متوجه حالم شد و از دنیای افکارش ، بیرون آمد و به سویم آمد با دلهره و نگرانی دستم رو گرفت و گفت : چی شده طهورا؟ لبت چرا خشک شد یهو شدی مثل میت رنگت‌ پریده ! --اشاره ای به کیفم کرده و گفتم : اون اسپری رو بیار داخلش گذاشتم . سراسیمه از جایش برخاست و طرف کیف رفت ‌. دستپاچه بود تمام کیف را وارسی‌ کرد و رو کرد به من و گفت : نیست اینجا نیست ! --جیب کوچک بغلش‌ هست همیشه اونجا میزارم. پیداش کرد و خیلی سریع به طرفم اومد و نوک اسپری را درون دهانم گذاشت گفت و نفس بکش طهورا . چند تا نفس عمیق کشیدم. و جانی دوباره به دست و پایم آمد. رمقی تازه یافتم و سوی چشمانم برگشت و نفس قطع شده ام برگشت‌ . من چه کرده ام برای تو که انقد عاشقم شدی! جز بی محلی و کم مهری‌ چیزی از من عایدت‌ نشد. خیره به نگاه مهربانش شدم . از خودم بدم می اومد . من نباید اونو اسیر خودم کنم اون حق زندگی داره! حق اینکه همسرش عاشقش باشه . نه از روی‌ عادت باهاش حرف بزنه! از روی اکراه‌ سر به بالینش بگذاره ! از سر اجبار تحملش کنه ... دلم می خواست همه این حرفا رو بهش بزنم اما می دونستم‌ طاقت نمیاره و بازم دلخور میشه . قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی دستم افتاد . محزون و ناراحت بود . من هم آدم بود و ناراحتی دیگران دل مرا به درد می آورد چه برسد به اینکه او هم خانه ام باشد یا همان به قول خودش همسرش. اما لفظ هم خانه جایی در این بین نداشت . روابط ما بیشتر و گرم از دو تا هم اتاقی بود ... و این وسط وظیفه ی من اطاعت و تمکین از شوهرم بود که حق شرعی و قانونی او بود هر چند که برای من سخت و دشوار بود.... برگشتم سرم رو به طرفش چرخوندم ... نگاهم‌‌ سر خورد به سمتش ... زمان ایستاد ... زمان و مکان ایستاد ... چه می دیدم من ! خدای من خواب هستم یا بیدار ! رویاست‌ یا واقعیت ! چه قشنگ سر به زمین گذاشته و سجده می کند . آهسته با پروردگارش راز‌ و نیاز میکند و زمزمه اش را می شنوم : خدایا ، ممنونم ازت بابت داشتن همسرم . به بزرگی خودت قسم که جز وصالش آرزویی بر دلم نمونده . ازت‌ میخوام روزی نباشه که من بدون طهورا زندگی کنم و نفس بکشم . اگه قراره‌ یک روز نباشه ترجیح میدم اون پایان عمرم باشه " چه خالصانه و بی ریا با معبودش‌ ، صحبت میکند .... گویی سالهاست مخاطب زندگی اش هست و با او هم صحبت است. فکرش را نمی کردم باورهای قلبی اش به خدا تا این حد عمیق باشد. سخن هایش از دل بر می خواست و بر دل غم زده ی من می نشست . یاد همون بین معروف افتادم " سخن کز‌ دل بر آید لاجرم بر دل نشیند " بلد‌ نبود ، دو رویی و زیر آبی رفتن رو . خیلی ساده تر و مهربون تر از اون چیزی بود که در تصورم گنجانده بودم ‌. اون غولی‌ نبود که من ازش ساخته بودم . مشکل‌ اینجا بود دلم با رفتار هاش گذشته ی خانواده اش صاف نمیشد ! توهین ها و بی محلی های مادر متکبر و خود خواهش... اَنگ ، دزدی‌ زدن به خانجون خدا بیامرزم ، و بی حرمتی کردن پدرش به پدرم ... همه این ها زخم های سر بسته ای بود که در وجودم بود . مانند یک دُمل چرکی ، آماده ی سر باز کردن بود . حق با او بود من نباید همه را با یک نگاه ببینم . و اشتباهم اینجا بود که با خود می گفتم خشک و تر باید با هم بسوزن ‌. هر چقدر هم که خوب باشه پسر همون خانواده است ! زیر دست اون پدر و مادر بزرگ شده ... اما واقعا شبیه اونا نبود ذره ای هم به برادر خدا نشناس و بی وجدانش‌ نرفته بود . مقابلم نشست و لبخند شیرینی زد. متقابلا جوابش را با لبخند دادم . دستش رو بالا آورد و روی گونه ام گذاشت و کمی روی چالش‌ فشار داد چشمکی زد و دوباره نگاهش شیطون شد و گفت : وقتی لپات‌ چال میشه ! خوردنی میشی! شیرین مثل عسل ... از شهد شکر هم خوشمزه تر... قربون خنده هات بشم ... هر بار یه زلزله درونم اتفاق می افته با هر نگاهت... با حرف زدن هات👇👇👇
👆👆👆ادامه صدای ظریف و قشنگت درست مثل صدای موج دریا بهم آرامش میده . گاهی اونقدر در برابرت بچه میشم که دلم میخواد سر بگذارم روی پاهات‌ و تو برام قصه بگی‌ و لالایی بخونی ... مکثی کرد و گفت : من در برابر تو خیلی کوچیکم طهورا! میدونم که هنوزم منو باور نکردی و از روی عادت باهام سر میکنی ... اگه لایق هستم منو به قلب بزرگت راه بده . حرف های ناگفته ی بسیاری داشتم اما وقتش نبود . وقت دل گرمی به مردی بود که تمام وجودش از عشق من مملو شده بود . و من بایستی باورش می کردم . بهش گفتم : تو خیلی مرد خوبی هستی! این مدت کوتاه هیچی واسم کم نگذاشتی . منو به اون زندگی رویایی که در تصوراتم بود رسوندی امید وارم که بتونم معشوقه ی خوبی واست باشم‌ و بتونم یه روزی واست جبران کنم . خنده ای از رضایت زد و پلک زد کمی جدیت قاطی لحنش‌ کرد و پرسید: جبران نمیخوام ، فقط باش که منم باشم . مثل ماهی که برای بقا به آب نیاز داره منم برای بودن برای زندگی کردن به وجودت نیازمندم ... حالا بگو چی ناراحتت کرد که حالت بد شد و دوباره منو تا مرز سکته پیش بردی ! ؟ از زیر حرفش شونه خالی کردم و بحث رو عوض کردم و گفتم : مگه قرار نبود بریم ماه عسل ؟ بریم شمال پس چی شد! نگاهش رنگ دیگری گرفت . رنگ امید و عشق .... امید به آینده ای روشن که در دلش پرورانده بود . لب زد و گفت: همین فردا آماده ی رفتن میشیم ! من تا ظهر تو شرکت میرم تا کارام رو راست و ریس کنم توام تا اون موقع چمدون‌ وسایل مورد نیاز رو آماده کن تا بریم . ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
1_366706556.mp3
7.37M
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 😁 برای سیاوش ... ویژه پارت امشب ❤️🌹 @mahruyan123456 🍃
بسم رب المهدی🌱 💕 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است. سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست. سلام بر تو و بر روز طلوعت... 📚 صحیفه مهدیه، @mahruyan123456
صبح‌ها لباس آرامش بپوش دستهایت را باز کن چشمهایت راببند و رو به آسمان صد بغل حسِ ناب زنده بودن را نفس بکش... 🍂🍂 @mahruyan123466
عشق تو مثل گل انار بود خوشرنگ و زیبا در قلبم آن را پروراندی وقتی که به ثمر نشست ناگهان یک روز سرد پاییز بی خبررفتی ازغصه زخمی شد ترک برداشت. @mahruyan123456 🍃
💚مقام معظم رهبری: ✨منظور از کمک فقط شستن ظرف و... نیست. البته این‌ها هم کمک است ولی بیشتر کمک روحی است. کمک معنوی و فکری است. ✨مرد باید ضرورت‌های زن را درک کند، احساسات او را بفهمد و نسبت به حال او غافل نباشد. 📕مطلع عشق، صفحه۸۰و۸۱ @mahruyan123456
🌿✨ [❀ڪــلــامــ الــلّــه❀] گفته ‏"یَداللَهِ فَوقَ أَیْدِیهِم"🌱 ‏یعنی بنده‌ی من ‏نگران فردایت نباش ‏از اَفعال آدم‌ها دلگیر نشو ‏، کاری از آنها ‏برنمی‌آید،دستت را به من بده ‏تا من نخواهم، برگی از درخت نمی‌افتد :))♥️ @mahruayn123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدید بعضي از انساڹ‌ها ڪہ اهل عبادت و ڪار خیر هستند، 💥آن قدر جرأت پیدا ميڪنند، ڪہ بہ پشتوانه عبـادت‌هایشان، بعضی از گنـاهانشـان را توجیہ ميڪنند❗️ ❌" توجیہ گنـ🔥ـاه " از خودِ گنـ🔥ـاه بزرگتـر است‼️ @mahruyan123456