Mehdi Yaghmaei - Vala Mohamad (128).mp3
3.09M
آهنگ زیبای والا محمد 👏🌹
با صدای 🎤مهدی یغمایی
#منمحمدرادوستدارم
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتشصتوهشتم –اصلا راستین خان میدونن ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتشصتونهم
مکثی کرد و گفت:
–عه، اُسوه، نفوس بد نزن. خدا نکنه. انشاالله که نمیگه.
راستی کجایی؟
–دارم میرم خونه.
–منم دارم میام خونهی شما، سر راه میخوام یه جعبه شیرینی بخرم مامان اینا رو غافلگیر کنم.
هینی کشیدم.
–جان! مامان اینا! صدف جان خیلی هول میزنیا، کی مامان من مامان تو شد؟ بعدشم تو نباید شیرینی بخری که، یه کم سنگین باش، امیر محسن باید شیرینی بخره،
–حالا چه فرقی میکنه، ضد حال نزن دیگه،
–فرقش اینه که ما برات حرف درمیاریم. خندید.
گفتم:
–تو نمیخواد چیزی بخری، من خودم میخرم. من میرم قنادی سر چهاراه توام بیا اونجا با هم بریم خونه،
بعد از خریدن شیرینی و تبریک گفتن به صدف، جریان رفتنمان به موسسه را برای صدف تعریف کردم.
با دقت گوش کرد و بعد گفت:
–کاش به من میگفتی میخوای بری همچین جایی، برات توضیح میدادم که نباید بری.
–چطور؟ مگه تو میدونی اونجا چه جور جاییه؟
–اون موسسات در ظاهر به دخترهای بیپناه و رانده شده از جامعه کمک میکنن، بهشون جای خواب میدن، آموزششون میدن، تفریح و رفاهی که مد نظر خودشون هست رو بهشون ارائه میدن، ولی در باطن روی مغز این دخترها کار میکنن تا علیه قانون کشور تربیتشون کنن. تا در مواقع خاص و بحرانی کشور، ازشون بر علیه امنیت کشور کمک بگیرن. تمام اون مددجوها که میرن خارج از کشور آموزشهای مخصوصی اونجا میبینن که چطور اینها رو شستشوی مغزی بدن.
–واقعا؟ مگه کشورهای دیگه بیکارن یا پولشون زیادی کرده که این همه هزینه میکنن.
–اونا حاضرن تمام این هزینهها رو بدن تا توسط دخترهای همین مملکت به وطن ضربه بزنن. چی بهتر از این که این بلایا رو از طریق خود ایرانیها نازل کنن. البته داخل ایران هم بعضی هموطنامون کمکشون میکنن. شعارشونم اینه، "آزاد شو و حتی شده یک نفر رو آزاد کن"
در ابتدا هم وارد کلاسهاشون بشی متوجه نمیشی، همه چی حساب شده و قطرهایی انجام میشه.
با دهان باز به چشمهای صدف نگاه کردم.
–تو اینارو از کجا میدونی صدف؟ یعنی واقعا حقیقت داره؟ حالا من الکی یه چیزی به پریناز گفتم انگار خیلی بدتر از اون چیزیه که فکر میکردم.
سرش را تکان داد.
–اره بابا، تو نگران بودی با یه کلاس رقص و این چیزا پریناز از راه به در بشه؟ نه عزیزم اونا...
حرفش را بریدم.
–وای نه، دیگه این کلمهی "عزیزم" رو تکرار نکن که یاد اون ادمها میوفتم.
خندید.
–دختر صفورا خانم درگیر این موسسه شده. حالا نمیدونم همین موسسه هست یا جای دیگه، میگفت چند ماه دنبالش گشته، اخه از خونه فرار کرده بوده. بعد خود دخترش بهش زنگ میزنه و میگه کجاست. صفورا خانم وقتی دخترش کوچیک بوده شوهرش فوت میکنه، اینم با کار کردن اینور و اونور خرج خودش و دخترش رو درمیاره. وضع مالیشون خیلی بده، دختره هم ناسازگار بوده، صفورا خانم میگفت اصلا خونه نبودم که بخوام به تربیتش برسم، یا ببینم کجا میره، کجا میاد. خلاصه دختره نمیدونم چطوری سر از اونجا درمیاره، الانم حاضر نیست به خونه برگرده. مثل این که اونجا خیلی خوش میگذره.
سردرگم پرسیدم:
–صفورا خانم کیه؟
–همون که برای نظافت فروشگاه میاد دیگه، البته اون موقع که تو از فروشگاه رفتی، تازه دو روز بود مشغول به کار شده بود.
–حالا این صفورا خانم از کجا فهمیده دقیقا اونجا چیکار میکنن؟
–اولش صفورا خانمم فکر میکرده اونجا خیلی خوبه، چند بار که واسه دیدن دخترش رفته و امده، یکی از خود اون موسسه بهش گفته دخترت رو بردار ببر، بعد همه چیز رو براش توضیح داده، ولی ازش قول گرفته به کسی نگه.
ولی خب دونستن این موضوع کمکی به صفورا خانم نکرد فقط استرسش رو بیشتر کرد. چون نمیتونه دخترش رو راضی کنه بیاد خونه.
صفورا خانم میگفت کلا افکار دخترش تغییر کرده، به مادرشم گفته دیگه اونجا نره، هر وقت بخواد خودش میاد بهش سر میزنه.
نوچ نوچی کردم و گفتم:
–اون دختره یکی مثل مامان من میخواد. احتمالا ننش زیادی لیلی به لالاش گذاشته، یدونه با پشت دست بخوابونه تو دهنش آدم میشه.
–نه بابا، صفورا خانم میگفت تا حالا دست روش بلند نکرده، میگفت خیلی باهاش مدارا کرده...
زنگ در را زدم.
–همون دیگه زیادی بهش توجه کرده، دختره رو توهم ورش داشته.
صدف خندید و با خوشحالی وارد خانه شد.
دستش را گرفتم.
–مثل این که توام یه پشت دستی میخواهیها، اینقدر ذوق زده نباش بابا، فردا مامانم میگه دوستت رو دستت باد کرده بود انداختی به ما.
صدف دوباره با صدای بلند خندید.
–باشه بابا، رفتیم بالا حواسم هست.
–فقط صدف جلو مامان در مورد حرفهایی که بهت زدم چیزی نگیها.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتهفتادم
آن شب مادر گفت که بیتا خانم برای چندمین بار زنگ زده و جواب خواسته.
گفتم:
–خب بگین بیان دیگه.
مادر مات نگاهم کرد.
–ولی من با پدرت صحبت کردم گفت ردشون کنم. تقریبا هیچ کس راضی نیست.
از روی مبل بلند شدم و همانطور که به اتاقم میرفتم گفتم:
–ولی من مشکلی ندارم. شما که میخوای جواب رد بدی پس چرا نظر من رو میپرسی و بیچارهها رو این همه مدت سرکار گذاشتی.
به اتاق که امدم، خودم را روی تخت انداختم. قلب چوبی را که بالای تختم آویزان کرده بودم را در مشتم گرفتمش و فشارش دادم.
با صدای پیامک گوشیام نگاهش کردم. نورا برای فردا عصر دعوتم کرده بود و اصرار داشت که حتما بروم. قلب چوبی را از جایش درآوردم و بوسیدم.
خوشحال شدم. آن خانه را دوست داشتم. چند دقیقه بعد، از شماره ناشناسی برایم پیامی آمد. بعد از خواندنش فهمیدم که پری ناز است. تهدید کرده بود که اگر فردا در شرکت حرفی به راستین بزنم کاری میکند که کارم را از دست بدهم.
حرفش عصبانیام کرد، اصلا او شمارهی مرا از کجا آورده بود. برای این که عصبیاش کنم برایش تایپ کردم.
–چرا اینقدر میترسی؟ مگه اونجا چه خبره که نمیخوای کسی بدونه؟
دوباره یک فحش نثارم کرد و در ادامه نوشت:
–اونجا خبری نیست و منم از چیزی نمیترسم، از تنها چیزی که میترسم آدمهای مارموز و زیرآب زنی مثل توئه.
از حرفهایش به حد انفجار رسیدم. فکر نکرده نوشتم:
–فکر کردی نمیدونم اونجا چیکار میکنید؟ شماها واسه صهیونیستیها کار میکنید. یه مشت جاسوس، وطن فروش هستید. شماها رو باید به دست قانون داد. دخترای بدبخت رو جمع کردید دورتون که شستشوی مغزیشون بدید؟
خیلی دوست داشتم باز هم بنویسم تا بیشتر حرص بخورد، ولی دیگر چیزی به ذهنم نرسید. میخواستم حرفی بزنم که از سرش دود بلند شود.
با خودم فکر کردم الان هر چه فحش از بچگی یاد گرفته است مینویسد. ولی چیزی ننوشت. حتی جواب پیامم را هم نداد. مگر من چه نوشتم؟ دوباره پیامم را از اول خواندم. شاید حرفهایم را جدی نگرفته. گوشی را کناری گذاشتم و چشمهایم را بستم. قلب چوبی را زیر بالشتم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. ولی خوابم نمیبرد، دوباره گوشیام را برداشتم و چک کردم. چرا پری ناز جواب پیامم را نداد. اضطراب گرفتم. نکند تعجب کرده که من این اطلاعات را دارم. شاید او هم از حرفهایم ترسیده.
با فکر و خیال آشفته به خواب رفتم.
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. اول از همه گوشیام را چک کردم، خبری از پریناز نبود.
نکند دارد برایم نقشه میکشد.
خواستم برایش پیامی بفرستم ببینم اصلا زنده است، همان لحظه مادر وارد اتاق شد و گفت:
–من دارم میرم پیاده روی، اگه بیتا خانم رو اونجا دیدم چی بهش بگم؟
گوشی را روی تخت انداختم و سرم را در دستهایم گرفتم.
–مامان سرم داره میترکه، حوصلهی این حرفها رو ندارم.
مادر گفت:
–سر درد رو بهونه نکن، به من یه جواب درست و حسابی بده، دیشب دوباره موضوع رو با پدرت مطرح کردم گفت اگه اُسوه اصرار داره من حرفی ندارم.
از روی تخت بلند شدم.
–بهانه چیه؟ واقعا سرم داره منفجر میشه.
–خب برو پیش ستاره ماساژ، اوندفعه که من رفتم خیلی بهتر شدم.
–عه، آره یادم نبود، خودش بهم گفته بود برم پیشش. گوشیام را برداشتم.
– بهش پیام میدم ببینم الان هست برم پیشش.
مادر همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
–یعنی سرکار نمیری؟
–اگه ستاره الان باشه نه دیگه، اینجوری برم سرکار چطوری به مانیتور چشم بدوزم.
وقتی ستاره پیام داد که یک ساعت دیگر به باشگاه بروم. برای راستین پیامی فرستادم که امروز حالم خوب نیست و نمیتوانم به شرکت بروم.
بعد از خوردن صبحانه آماده شدم تا پیش ستاره بروم. به اتاقم رفتم و کیفم را که برداشتم گوشیام زنگ خورد.
شمارهی راستین بود.
تپش قلب گرفتم. همینطور به صفحهی گوشی نگاه میکردم. روی تخت نشستم و بعد دستم را زیر بالشت بردم. قلب چوبی را برداشتم و نگاهش کردم، نگاهم را به گوشی دادم. احساس کردم قلبم داخلش است و التماس میکند که جواب دهم. یعنی چه شده که زنگ زده.
بالاخره جواب دادم.
–الو.
–سلام. چه عجب بالاخره جواب دادی. آب دهانم را قورت دادم و سلام کردم. صدایم برای خودم ناآشنا بود.
@mahruyan123456
ریپلای به قسمت اول خاطره عاشقانه ی پاک تر از گل 😍❤️
خوش آمد میگم به اعضای جدید🌺🍃
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
زندگی واقعی نویسنده ی کانال 👆🏻
#کلام_شهید 🌷
#جهاد_مغنیه
شهید جهاد مغنیه جهاد مقاومت را هدف مقدسی برای رسیدن به آرمانهای امام(ره) میدانست.
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتچهلوچهار:
کمی خودم را سبک کردم و دردهایی را که سنگینی می کرد روی دلم را گفتم .
از سیر تا پیازش را ...
جای خواهر نداشته ام بود...
خیلی وقت بود هم زبانی نداشتم تا باهاش درد و دل کنم و راه چاره ای پیش پایم بگذارد.
سارا حکم یک ناجی را برایم داشت .
از همان بچگی با شوخی و خنده هایش غم را از یادم میبرد .
یکی دیگر از حُسن هایی که داشت این بود که روحیه ی فوق العاده بالایی داشت و در اوج مشکلات لبخند از روی لب هایش خشک نمیشد .
کاش من هم قدری مانند او بودم .
بیحال بودم و بدنم بی جان شده بود .
با کمک سارا بلند شدم وهم قدم شدم باهاش .
گوشی بزرگ ، لمسی اش را از کیفش درآورد و من با خودم می گفتم این پول ها رو از کجا آورده!
تا دیروز که مثل خودم هشتش گرو نُهش بود ...
حالا یک گوشی چند میلیونی دستش بود ...
سر در نمی آوردم از کارهاش ...
توجهم را جلب کردم و گوش هایم را تیز کرده تا مکالمه اش را بشنوم .
--ده دقیقه دیگه اینجا باش .
دیر نکنی ها !
ما منتظرتیم .
بی خداحافظی قطعش کرد و با خنده به من نگاه کرد و گفت : چی شده ؟! چرا اینطوری نگاه می کنی شاخ در نیاری!
اون چشمات به اندازه کافی درشت هست دیگه وزغی نشو.
روبروش ایستادم و با جدیت ازش پرسیدم : سارا این گوشی رو از کجا آوردی؟!
تو که پول این چیزا رو نداشتی !
آدامسش رو باد کرد و به بیرون داد و دستش رو به کمر زد و گفت : نرفتم دزدی که ! کار کردم خریدم .
اخمی کردم و گفتم: اون چه کاریه ؟! که من نمیدونم تو که از این کارهای نون و آب دار بلد بودی خب واسه منم جور می کردی !
پیدا بود که میخواد از زیر حرف شونه خالی کنه کلافه شد و گفت : توی یک شرکت کار میکنم.
اونجا کارگر نمی خواستن وگرنه ترو میبردم .
حالا که تو پولت داره جور میشه دیگه به هیچی فکر نکن .
--باشه نگو فقط دیگه دروغ هم نگو .
من دیگه باید برم کاری نداری باهام !
رنگ نگاهش تغییر کرد و با دلخوری گفت : یعنی چی کجا میخوای بری؟
بمون میرسونمت.
--میرسونیم؟! مگه ماشین داری!
لبخند دندون نمایی زد و گفت : نه بابا خودم که نه ، ولی سعید داره .
داره میره خونه گفتم سر راه بیاد ما رو هم برسونه .
دستم را محکم به صورتم زدم و با ناراحتی گفتم : چی کار کردی تو ! یک ساعته قصه حسین کرد واست گفتم .
سیاوش روی این چیزا حساسه...
اگه سعید رو ببینه امشب جنازه ام رو باید تحویل بگیری.
نگاهی به اون طرف پارک انداخت .
رد نگاهش را دنبال کردم تا رسیدم به برادرش .
دل خوشی ازش نداشتم.
همیشه دوست داشت نقش یه سوپر من رو بازی کنه اما بلد نبود...
دستی براش تکون داد و رو کرد به من و گفت : بیا بریم اومده .
--گفتم که من نمیام حوصله ی دعوا ندارم .
به اندازه کافی سرم درد میکنه دیگه نمیخوام اون صدای نکره اش رو بشنوم.
مچ دستم رو گرفت و کشیدم به طرف خودش و گفت : حرف نباشه دیگه ! تو نباید از اون بترسی.
اون که شوهر تو نیست.
بد بخت تو واسش حکم یک عروسک رو داری !
یکی که باهاش سر گرم بشه و عقده هاش رو خالی کنه .
اون از سر نیاز و هوس اومده سراغ تو ...
هیچ وقت به چشم یه مرد زندگی نگاهش نکن .
هر وقت خواستی این فکر احمقانه رو کنی کیارش و ناهید رو بیار جلوی چشمت بهشون فک کن یادت میاره، که چه آدم های عوضی هستن.
تو که برده اش نیستی از صبح تا شب مثل زندانی ها تو خونه اش حبس بشی .
احمق نباش انقد...
اولین قدم رو بردار برای مخالفت باهاش .
از همین امروز شروع کن .
حرف هاش رو تو ذهنم تجزیه ، تحلیل می کردم و با خودم می گفتم بد نمیگه!
من چرا باید غلام حلقه به گوش اون باشم.
به جهنم که عصبی میشه.
مرگ یکبار ، شیون هم یکبار ...
از روی لجاجت هم که شده بود همراهش شدم .
کنار پراید سفیدش ایستاده بود .
شلوار شش جیبی پوشیده بود با تیشرت آبی رنگی...
قیافه اش درست شبیه لات ها شده بود با آن سبیل های دسته چخماقی اش !
از نگاهش خوشم نمی اومد .
زیادی خیره خیره نگاهم می کرد سر تا پایم را .
زیر لب سلام دادم و سرم رو پایین گرفتم.
دوست نداشتم بهش روی خوش نشون بدم زیادی پر رو میشد ...
هر چند که میدونستم نیت بدی نداره و از همون بچگی همین طور بود و منو مثل سارا می دونست.
دستش رو سینه اش گذاشت و سرش رو به نشونه تعظیم کمی خم کرد و گفت : سلام آبجی حالت خوبه بفرمایید ترو خدا این رَخش من آماده است که شما رو برسونه.
سارا در جلو رو باز کرد و بهش گفت : دیگه خوشمزگی نکن .
این لکنته ی تو در برابر شاسی بلند های طهورا هیچی نیست !
با تعجب خواهرش رو نگاه کرد و ازش پرسید : منظورت چیه !
--آقاشون رو میگم ، شاسی بلند داره بیا بشین انقد حرف نزن .
رو کرد به من و ابرو بالا انداخت و گفت : 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--به به ، به سلامتی طهورا خانم ، یه شیرینی چیزی میدادین دهنمون رو شیرین کنیم .
در دلم سارا رو فحش میدادم به خاطر این وراجی های گاه و بی گاهش .
بهش گفتم : دیگه یهویی شد ! الانم من خودم میرم ممنونم از لطف شما مزاحم شما نمیشم .
--نه این چه حرفیه بفرمایید بشینید شما با سارا واسم فرقی ندارید .
در رو باز کردم روی صندلی عقب جا گرفتم .
بوی الکل و سیگار با هم قاطی شده بود و باز هم اذیتم می کرد و حال تهوعم شروع میشد .
شیشه را با دستگیره پایین دادم و سرم را از پنجره بیرون بردم و دهانم را باز کرده و تند تند نفس عمیق می کشیدم...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتچهلوپنج:
نگاه های زیر پوستی اش را می دیدم اما توجهی نمی کردم .
تمام این مدت از آیینه جلو مرا می پایید .
و ریز حرکاتم را زیر نظر داشت .
سعی در بی توجهی اش داشتم .
آنقدر ها سر حال نبودم که برایم اهمیتی داشته باشد.
دگر عادت کرده بودم به این نگاه ها ...
از وقتی به خاطر داشتم چشم های زیادی دنبالم بود این ها همه به خاطر نعمتی بود که خدا عنایت کرده بود .
نعمت زیبایی ...
در کنار همه ی چیز هایی که نداشتم و حسرت می خوردم اما قیافه و چهره ی قابل قبولی داشتم .
هیچ کدام از این توجه ها را دوست نداشتم.
و هرگز به هیچ پسری دل نبستم.
عقیده ام این بود هیچ کدامشان سزاوار دوست داشتن نیستند ...
و اصلا به نظرم عشق در یک نگاه یک واژه ی مسخره بود.
در نظرم این روزها ، آن هم در این روزگار بَلبَشو که هر کس در فکر کلاه خویش بود تا باد نبرد عشق و علاقه دگر جایی نداشت ...
شیفتگی را در عمق نگاه پدر و مادرم بهم می دیدم .
جانشان به جان هم بسته بود ...
با صدای سارا از افکارم بیرون آمده و به دهانش چشم دوختم :
میگم سارا میای بریم ، خونه ی ما حال و هوات هم عوض میشه!
کلا امروز قصد کرده بود جانم را به لب برساند با حرف ها و کارهایش !
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : نه ممنون ، بیزحمت اگه میشه برسونیدم خونه ی خودم .
نیم نگاهی انداخت و گفت : آدرس بده من که نمی دونم خونه ات کجاست!
لب تر کردم و با آب دهانم گلوی خشک شده ام را کمی نرم تر کرده و گفتم : الهیه ، مجتمع چناران ...
چشمای هر دو تا شون از تعجب گرد شده بود .
مطمئنا واسشون عجیب بود که دختری مثل من چه شانسی آورده که بهترین برج تهران خونه داره!
روبروی برج چندین طبقه ای که یکی از طبقاتش آشیانه ی ویران شده ی من و سیاوش بود پارک کرد .
چشمم خشک شد به ماشین سیاوش که جلوی در بود .
ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود .
نمیدونستم چیکار کنم !
سارا سرش رو عقب آورد و گفت : پیاده شو دیگه مگه همین جا نیست؟!
--سیاوش...سیاوش اومده .
--خیلی خب نترس، چرا خودتو باختی پیاده شو منم همراهت میام .
--نه لازم نیست نمیخوام تو درد سر بیفتی .
--دیگه تعارف تیکه، پاره نکن پیاده شو .
به سعید گفت : ما میریم داخل توام همین جا باش ...
دستم رو گرفت و به طرف در ساختمون رفتیم .
وجودش برایم قوت قلبی بود.
خدا خدا میکردم که سعید را نبیند وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم بیاورد !!
کلید انداختم و قفل را چرخاندم ...
باز شدن در همانا و مواجه شدن با قیافه ی برزخی اش همانا ...
به طرفم قدم بر میداشت و من دست در دست سارا عقب عقب میرفتم .
چشماش دو کاسه ی خون شده بود .
رگ گردنش بیرون زده بود و نفس های حرصی اش را بیرون میداد.
به دیوار چسبیدم و مقابلم قرار گرفت .
از ترس لباس سارا را چنگ میزدم .
با فریادش یک متر از جا پریدم و دستام رو روی گوشام گرفتم .
صداش اذیتم میکرد .
همچون اَره ای تیز از وجودم می تراشید .
--کدوم گوری بودی ؟ هزار بار به اون بی صاحابت زنگ زدم چرا جواب ندادی؟!
به جای من سارا سینه سپر کرد و جلوش ایستاد و گفت : چیه صدات رو انداختی روی سرت !
با من بوده ، تو حق نداری سین ، جیمش کنی .
مملکت که بی صاحاب نیست بدمت دست قانون پدرت رو در میاره.
دستش رو بالا برد تا به صورت سارا بزنه که مچ دست سعید دور دستش قفل شد و پایینش آورد .
حالا دیگه طرف حسابش اون بود ...
و باید منتظر یک جنگ تن به تن می شدم !
یک دعوای جانانه !!
سعید رو به طرفی پرت کرد و روی زمین انداختش و عربده کشید و گفت : تو دیگه چه کثافتی هستی مردک عوضی!
با زن مَردم میری دور دور !!!
بدم پدرت رو در بیارن !
نگاهی از سر خشم به من انداخت و گفت : با این بی وجدان کجا رفتی ! طهورا یک حرف رو چند بار باید بهت بگم مگه زبون حالیت نمیشه؟
--هی...هیچ جا بخدا با سارا رفته بودم پارک اون فقط ما رو رسوند.
لگدی به پهلوی سعید زد و به طرفم هجوم آورد و دست انداخت پشت گردنم و به طرف ساختمون کشون کشون بردم .
و به سارا گفت : هر چه زودتر تن لشتون رو از اینجا ببرید تا بلایی سرتون نیاوردم .
با التماس به سارا گفتم : ترو خدا برو نگران من نباش !
برو سارا ...
امانم نداد تا رفتنشان را ببینم .
و با عصبانیت پرتم کرد روی مبل ها و در رو محکم بست !
و دکمه ی پیراهنش رو باز کرد و به طرفی پرت کرد .
دستام رو حصار صورتم کرده و گریه میکردم .
و چشم بسته بودم و منتظر مشت و لگد هاش بودم ...
اما خبری نشد ...
چشمام رو باز کردم تا ببینمش!
با وحشت به کمربندی که از کمرش جدا می کرد خیره شدم .
همچون شلاقی بر تنم فرود می آورد .
هر ضربه ای که میزد حالم از عشقی که ازش دم میزد بهم میخورد .👇🏻👇🏻
ادامه 👆🏻👆🏻👆🏻
تمام بدنم درد می کرد و حس می کردم پوست بدنم کنده شده و خون فواره میزند.
زانوهایم را در شکمم مچاله کرده و دست هایم را پناه شکمم کرده بودم .
هر چند که باور نداشتم حامله باشم اما حرف های سارا مرا به فکر فرو برده بود و دلم نمی خواست اگر موجودی در درونم هست ضربه ای بخورد.
با آه و ناله فغان سر دادم و گفتم : نزن ، جان مادرت نزن دیگه غلط کردم سیاوش !
بخدا من کاری نکردم ...
نزن بی رحم مگه تو رحم و مروت نداری؟!
کمربند رو رها کرد و مثل گرگی درنده یقه ی مانتو ام را با چنگ های تیزش پاره کرد و ضربه ای محکم با پشت دست بر دهانم زد و داد کشید : دیگه حرف اضافه نزن ، زنیکه ی هر جایی !
ولت کردم ، افسار گسیخته شدی !
کور خوندی دختره ی بی سر و پا ...
با این یارو دیگه کجا رفته بودی؟!
اخم و َتخمت واسه منه !
خنده ها و عشوه هات واسه مرد های غریبه!
ترو آدم نکنم ول کن نیستم .
اون پدر بی غیرتت نتونسته درست تربیتت کنه اما من می تونم !
اسم پدرم رو که آورد دیگه نتونستم تحمل کنم و جیغ کشیدم و گفتم : اسم بابای منو نیار ! تو حق نداری به پدر من توهین کنی ...
--خفه شو حروم زاده ! پدرم حق داشت که می گفت اینا بچه های همون زنیکه ی بی پدر و مادر هستن و بهشون اعتمادی نیست ...
--تو خیلی پستی ! اون چیزایی هم که به مادر بزرگ من لقب میدین شایسته خودته و اون پدر کلاه بردارت!!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
Ali-Lohrasbi-Che-Shabaei-128.mp3
3.12M
چه شبایی ...
با چه حالی قولت رو دادم به قلبم 💔
جای تو خالی چه روزایی جایی تنهایی نرفتم ...
🎤علی لهراسبی
ویژه پارت امشب طهورا
@mahruyan123456 🍃