#پستچی
#قسمتبیستم
#چیستایثربی
کنار سیم های خاردار راه می رفتیم و نفهمیدیم کی از محوطه پادگان خارج شدیم ؟ کی برمیگردیم ؟
گفت : باید دو نفرو که به اتهام جاسوسی گیر صربها افتادن ....
ترس مرا که دید و گفت : خب بفهم عزیز !
جونشون در خطره .
علی گفت : میدونی ، دلم مخلصته چیکار کنم باور کنی ؟
گفتم : اون لباس سفید و که خواب دیدی تنم کن پیش از رفتن عقدم کن !
سکوت کرد ، باران از یقه اش داخل لباسش می ریخت .
ترسیدم حتی باران ، عشق طلایی مرا بشوید و یا با خودش ببرد .
گفتم : میترسی یا نه !
به گورستانی رسیده بودیم .
اسم نداشت .
نمیدانم قبر چه کسانی بود ،شیراب را بازکرد وضو گرفت .
گفت : بیا وضو بگیر .
ایستاده بودم .
گفت : حالا تویی که میترسی !
سر حرفت وایسا .
وضو بگیر همین جا عقدت میکنم ...
الان؟!
جلو رفتم ، گورستان ، عقد ، باران ، ....یا علی !
چرا یک فیلم خوب یک دفعه بد میشود!
چرا در خانه ات خوابیده ای : یک نفر زنگ میزند ! خبر بد می دهد !؟
چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی آورند ؟
روی دو صندلی نشسته بودیم .
من و علی مثل دو خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند!
در پادگان جنگ شده بود .
حاجی رییس میرفت و می آمد .
تلفن میزد !
دستور میداد .و از زیر چشم ما را می پایید .
پدر گفت : اگر واقعا عاشقشی ثابت کن !
مثل یه عاشق منتظرش باش .
اونوقت برمیگرده !
دستم را گرفت : دخترم ! دختر عاقلم من حستو می فهمم اگه به خاطر اینکه من و مادرت نتونستیم یه عمر با هم بسازیم خودتو ویران کردی ! به خاطر عشق علی صبر کن !
من عاشق مادرتم صبر میکنم .
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃