#پستچی
#قسمتاول
#چیستایثربی
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه هاي سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و مـن یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح کـه می شد، میدانستم همین حالا زنگ می زند!
ادامه دارد...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتدوم
#چیستایثربی
پله ها را پرواز میکردم و برای اینکـه مادرم شک نکند ،می گفتم برای یک مجله مینویسم و انها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده اسـت.آن قدر خودکار در دستم می لرزید کـه خنده اش میگرفت .هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد.فقط یکبار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و مـن تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و بـه نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود.
چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکـه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا کـه دید زیر لب گفت: دخترۀ بی حیا. ببین با چـه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم کـه شلوارم کمی کوتاه اسـت. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم کـه نفهمیدم پیک آسمانی مـن ، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند!
ادامه دارد ....
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتچهارم
#چیستایثربی
آن روز ها همه چیز، طلایی بود .
برگ درختان پاییز، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان حتی صدای آژیر قرمز !
جنگ شدید تر شده بود و محله ی ما «گیشا» هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود .
اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران ،همه چیز را طلایی می دید .
چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی مو طلایی را گرفتم که نامش را هم نمی دانستم .
فوری می گفتند: امرتان؟
میگفتم : با خودشان کار دارم .
با اخم به دفترشان نگاه می کردند و می گفتند: نمیشناسیم ، بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم ، دختر جان چرا نمیروی سراغ درس و زندگی ات؟!
زندگی ؟ زندگی من، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه می گرفتم .
پسرانی رنگ پریده با چشمانی معصوم و دهانی خونین .
دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن هرگز همدیگر را پیدا نمی کنند. دلم تنگ بود .
فقط برای یکبار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید روی موهایش .
حسی به من می گفت دیگر دیدار در این دنیا ممکن نیست .
هر چه راگم کنی ، برای همیشه گم کرده ای .
هجده ساله بودم ، خبرنگار ،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی ، قرار بود برای جشنواره تاتر دفاع مقدس به یزد بروم .
گفتند بلیت ها را پست می کنند ، اما بلیت من نیامد !
سر دبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز شاید آنجا آمده .
اداره پست مرکز شلوغ بود .مثل صف کوپن!
انگار همه چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان نامه ای پست کنند .
این همه عاشق در یک اداره ! چرا یادم می رفت ؟ خدایا هجده سالم بود ، باید یادم نمیرفت...
#پستچی
#قسمتششم:
#چیستایثربی:
آخرین قطره ی آب قند را در دهانم ریختند ، تازه یادم آمد کجا هستم .
روی نیمکت های اداره ی پست مرا خوابانده بودند .
و خانمی با قاشق چای خوری قطره قطره آب قند در دهانم می ریخت.
پیرمرد عینکی مدام میگفت : چیتا خانم صدای منو میشنوی ؟ خوبی ؟ چت شد یهو؟!
سرم را بلند کردم اتاق دور سرم چرخید و خبری از پیک الهی من نبود .
نکند همه را خواب دیده بودم !
چطور باید از آنها می پرسیدم .
خدا به دادم رسید .
پیرمرد گفت : حاج علی رفته موتورش رو بیاره برسونت ، خونه .
ازبس شما جوون ها از خودتون کار می کشید .
موتور؟ علی ؟ یعنی من سوار موتور علی آخر مگر میشد؟؟
خودش رسید، گفت : خدا رو شکر ، بریم ؟
گفتم : من تا حالا سوار موتور نشدم راستش میترسم .
گفت: کیفتونو بدید من .
کیف که چه عرض کنم ساک بزرگی بود اندازه قبر بچه .
بند بلند کیف را انداخت دور گردنش سوار موتور شد و گفت : کیف بین ماست محکم نگهش داری نمی افتی .
و تا من بخواهم بفهمم چه شده با پیک آسمانی در آسمان ها بودیم .
آنقدر تند می رفت که فقط به ابرها نگاه میکردم که نترسم .
باد سیلی ام میزد بر پشت و پهلویم می کوبید .
اما من چیزی نمی فهمیدم .
پشت سر خورشید تمام بادهای جهان بازیچه بود .
کیف من به گردنش ، دست من روی کیف ، اصلا جهان بازیچه بود .
گردن آفتاب سوخته با خرمن گندم موهایش در باد اصلا تمام گذشته بازیچه بود .
جهان از آن لحظه شروع میشد که کیف بزرگم را دو دستی چسبیده بودم و علی میان ابرها اوج می گرفت و عطرگندم..
پس عشق این بود! چیستای ترسو مرده بود.
نفهمیدم چطور رسیدیم .
گفتم : مرسی ،کاش نمی رسیدیم .
@mahruyan123456
#پستچی
#قسمتهفتم
#چیستایثربی
گفت هنوز نامه داری ؟
گفتم دیگر اصلا ندارم .
گفت : من براتون یکی میارم سفارشی خودم !
گفتم : کی ؟
خودم را نیشگون گرفته که جیغ نکشم .
گفت : فردا خوبه ؟
گفتم : منتظرم ، یازده ؟
گفت : یازده
دستی تکان داد و رفت .
ته کوچه که ناپدید شد پدرم نگران رسید : کجا بودی ، بلیتت را گرفتی ؟!
گفتم : آره ، ولی نمیرم .
گفت: چرا ؟
گفتم : پدر میخوام جاش عروسی کنم .
پدر که مرا می شناخت گفت : داماد خواستگاری کرده ؟
گفتم : نه قراره فردا یازده صبح خواستگاری کنه .
پدرم گفت : مبارکه ! خوبی تو ؟
گفتم : قربونت برم آره ! و جیغ بلندی کشیدم .
تا خود صبح نخوابیدم ...
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتنهم:
#چیستایثربی
برگشت سمتم و گفت : آوردمت اینجا که بگم ماشین چپ کرد .
آتیش گرفته بود من پام گیر کرده بود و از چند جا شکست .
تا خودمو آزاد کردم .
اما محسن ، خوب نبود
فرمون تو شکمش رفته بود .
خونریزی داشت ، گفت : تو برو الان منفجر میشه .
گفتم: تنهات نمیزارم .
گفت : اگه رفیق منی برو ، جای منم عاشقی کن .
جای هر دوتامون زنده باش .برو! میون اشک و دود محسن و ماشین به آسمون رفتن جلوی چشم من !
سکوت کرد .
گفتم : پات؟!
گفت : دو بار عمل کردم ، میگن خوب میشه ، ولی خب یه چیزی سرجاش نیست .
من دیگه اون آدم قبلی نمیشم ...اونجا بودم .
شاید میتونستم کمکی کنم .ولی به حرفش گوش دادم شاید ترسیدم .گذاشتم بره!ازاین به بعد دیگه نمیزارم کسی به این آسانی بره.
داشت می لرزید، دلم می خواست کمی به او نزدیکتر بنشینم .
گفتم : اون می خواست تو زندگی کنی جای هر دوتون .
برای اولین بار در چشم هایم خیره شد .
حالا تمام زنبور ها همزمان نیشم میزنند .
گفت : چرا دوستم داری ؟!
خجالت کشیدم ! چه سوالی بود ؟چرا دوستش داشتم !
چون به نظرم همه ی آن چیزهایی ها را داشت که به نظرم یک آدم خوب دارد .
گفتم : نمیدونم .
از من نپرس ! من آدم دروغ گویی ام .
اون نامه ها رو خودم برای خودم پست می کردم .
گفت : منم دروغ گفتم که مادرم مریضه که بهم کار بدن!
گفتم : من ترو که میبینم انگار اکسیژن هوا بیشتر میشه تازه میتونم نفس بکشم .
منو ببخش ! دست خودم نیست .
ادامه دارد ....
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتدهم:
#چیستایثربی
بلند شد چند قدمی دور شد اما ناگهان برگشت روی قبر دوستش سجده کرد .
و زد زیر گریه !
موهایش روی پیشانی اش ریخته بود ، مثل کودکی با سوز گریه می کرد .
رفتم جلو !
میدونی دوست دارم حالا چیکار کنیم ؟
مثل یک شعر بود.
تمام شعر هایی که تا حالا خوانده بودم .
در برابر آن هیچ بود .
از صبح تا شب دانشگاه خیابان و خانه .
این جمله را تکرار میکردم و فقط نمیدانم چرا به خط دوم آن که می رسیدم دلم فشرده میشد.
حالا چیکار کنیم ؟
خب هر کاری که همه عاشقان میکنند.
باید سعی کنیم به هم برسیم .
چرا آن سوال را پرسیدی؟ علی؟ تا انتهای جهان میشد پا برهنه دوید .
اگر فقط من و تو بخواهیم .
بعد از آن روز بهشت زهرا تا چند روز ندیدمش!
پاییز عاشقی بود .
باد بی انصاف با عطر موهای علی از خواب بیدارم میکرد .
اسم بقال محله ، هم علی بود .
اسم میوه فروش و حتی حراست مجله هم علی! بود .
جهان هم با من شوخی اش گرفته بود .
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتیازدهم
#چیستایثربی
چقدر هر روز باید علی علی میکردم و خود علی نبود .
چند بار خواستم به بهانه ای به اداره پست بروم .
دیدم جلوی همکارانش نمیشود .
یک علی میگفتی ، همه ی مردان خیابان برمیگشتند .
خدایا این همه علی در یک شهر ! مگر یک زن چقدر می تواند یا علی بگوید و هیچ کس جوابش را ندهد !
یک اتاق کوچک تمرین در دانشگاه ، باران شدیدی میبارید .
بازیگران از پنجره نگاه کرد و گفت : طوفان نوح شده ! همه خیابان را سیل برداشته ، آن آقا هم حتما خود خودشه .
منتظره مسافرشو ببره اما نیومده!
نگاه کردم علی بود زیر آن همه باران شبیه ماهی طلایی کوچکی که از آب دور افتاده باشد !
بدون بارانی ، کودکانه ، و نفس زنان رسیدم .
سلام کجا بودی ؟ یه قرنه؟
گفت : سه روزه !
گفتم : تو سه روز سهروردی رو کشتن!
خیره نگاهم کرد .
فکر میکردم بارانی که صورتم را میشست ترسناکم کرده .
گفت :چرا گریه میکنی ؟
گفتم : من ؟ گریه نمیکنم .
بارونه ! و با پشت دستم صورتم را پاک کردم .
چتر سیاهش را باز کرد و گفت : بیا این زیر !
گفتم : آخه اینجا منو میشناسن.
گفت : زیر چتر وایسادی ! آدم که نکشتی ...
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتچهاردهم
#چیستایثربی
می لرزیدم یک نفر کنارم نشست .
کتش را روی شانه ام انداخت .
_علی !! تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفت: شنیدم به تاکسی گفتی امام زاده داود نگرانت بودم.
گفتم : خب پس همه چیز رو شنیدی .
از هم جدا شدن سه سال پیش !
گفت : خیلیا از هم جدا میشن.
گفتم : صداشو شنیدی ؟ عاشقشم .
بااین صدا برام قصه می خوند .
بوی دستاش هنوز تو خونه ست .
کم کم دلش شکست .
دلی که بشکنه اگه تیکه هاشو هم گم کنی دیگه نمیشه چسبوندش .
گمونم من همون تیکه اییم که گم شده!
حالا برو به مادرت بگو دختره بی مادره!
گفت : فکر کردی چرا عاشقت شدم؟ غمت و ذوق چشمات! من هر دوشو میخوام .
از بار اولی که دیدمت یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور! میخواستی بیای بیرون !
میارمت!
قول میدم به روح محسن میارمت بیرون .
کتش را روی سرم کشیدم مثل آسمان خدا ...
گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی میداد .
عاشق شدن سخت است عاشق ماندن سخت تر ! آدم شاید در یک لحظه عاشق شود ولی یک عمر طول میکشد که از یاد ببرد .
به خصوص عشق اول را .
روی موتور نشسته بودم ساعت دو نیمه شب بود .از امام زاده برگشتیم .
ادامه دارد...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتشانزدهم:
#چیستایثربی
انگار علی حاضر بود بمیرد ،اما حاج آقا را رها نکند .
او می خواست حاج آقا را خفه کند و آنها او را ...
علی چیزی در دستانش نداشت .
آنها داشتند ! در باز شد .همه بی حرکت شدند .
رییس کل بود .
به صورت خونی علی نگاه کرد و گفت : قربونت برم حاج علی ...هنوز بوی خاکریزو میدی ! تو کجا ! اینجا کجا؟!نوربالا...!
رییس کل سر علی را بوسید و گفت : به دکتر بگید بیاد .
چیکار کردید با حاج علی پلنگ ما؟! بعد محکم پشت علی زد و گفت : هنوزم ، مثل شبای عملیات ، حرف گوش نکنی؟؟!
آره ؟! پاشو بریم تو اتاقم .
یکی از برادرها گفت: پس پرونده!؟
رییس لحظه ای ایستاد.
خشم مثل خمپاره ای در صورتش بود که می توانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند .
نگاهش مثل مین ، همه را سرجایشان میخکوب کرد .
گفت : هیچ میدونین کیو گرفتین! پس لال بشین ! پرونده مختومه ! حاج خانمم بفرستین بره.
نمیدانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد له شد .
زیر پای سپاه رزمندگان اسلام ایران!
حس کردم همه می روند .
کشورشان را نجات میدهند .
اما از روی قلب عاشق من رد می شوند .
خون ، خون انار دلم ، روی خاک میپاشد .
خاکی که دوستش داشتم .
چه حسی بود !! نمیدانم !؟
رییس کل بی تفاوت رد شد .
ولی علی وقتی داشت از اتاق بیرون می رفت از روی شانه نگاهم کرد انگار میگفت ولت نمیکنم توی تنور!
ماه پیشونی دودی !!
نترس ...
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتهفدهم
#چیستایثربی
در اتاق که بسته شد انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد .
در ماشین پدر ، فقط سکوت ...
هیچ چیز نپرسید .
فقط گفت : مادرت خوب بود؟
گفتم : نه .
گفت : خب چیستا ، به قول خودت یکی بود یکی نبود تموم شد !
گفتم : نه پدر ! یکی بود ، یکی هست ! و یکی همیشه خواهد بود .
هر دو سکوت کردیم .روزبعد خبری از علی نشد و روز بعدش ، دیگر نمیتوانستم تحمل کنم .
به اداره پست رفتم گفتند : دو روز است نیامده !
نشانی خانه اش را داشتم .
ته، ته ،ته شهر چقدر باید می رفتم که به ته دنیا برسم !
آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود ؟
کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر میشدند .
انگار که به هم تکیه میدادند تا از چیزی حمایت کنند .
شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود ، من غریبه بودم .
در زدم صدای محکم زنی گفت : کیه ؟ در باز شد!
خیره به من چادر سفیدش را محکم گرفته بود. ولی نه آنقدر که نفهمم موهایش طلایی است مثل علی! خیلی جوانتر از آنچه فکر میکردم .
خیره به من نگاه کرد :
_چیستا خانم !؟
گفتم : سلام
گفت : بیا تو !
دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود. سبزه ، مشکی و پر نشاط... با سر به من سلام داد .
حدس زدم ریحانه دختر خاله علی است .
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتهجدهم
#چیستایثربی
مادر گفت : ترشی می اندازیم میفروشیم!
کمک خرجه!
گفتم : زیاد نمیتونم خانم فقط ...
گفت : فقط علی رو کم کردی !
آره؟ کاری که من ازبچگیش کردم .
گمش میکردم گم میشد.
به موقع خودش پیدا میشد .
تو قرنطینه ست!
_قرنطینه!
بهم گفت : چیستا آمد بهش بگو ماموریت کوتاهه تو بوسنی ! حاجی داره می فرستش! سریه!
نمیتونه بهت زنگ بزنه .
_بوسنی ! کف حیاط نشستم .
بوسنی کجاست ؟!
ببخشید نمیتونم نفس بکشم .آب !
گفت : طفلی دختر ، بد عاشق شدی نه!
سرم را روی دستش گذاشتم و گریستم ...
در بوسنی هنوزجنگی نبود .برایم مهم نبود بوسنی کجاست !
هر جا که بودقرار بود علی را از من بگیرد حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود.
جنگ من و بوسنی بود!
و غنیمت ،علی بود !
رییسم گفته بود صربها مسلمانان بوسنی را آزار می دهند .ماموریت مخفی علی ، حتما درباره صربها بود .
پس حالا جنگ من با صربها هم بود .
مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر همزمان می تواند بجنگد !اما این جنگ به خاطر علی ارزش دارد.
پشت در پایگاه زیر باران ایستادم .
آنقدر که حس کردم کم کم تبدیل به ماهی میشوم آسمان فریادهایش را سر من خالی میکرد .
ادامه دارد ....
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتنوزدهم
#چیستایثربی
مثل بوسنی قبل از جنگ آواره ایستاده بودم .
پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بوسنی آماده دفاع بودم .
این همه پنجره تاریک!
هیچکدامشان مرا نمی دیدند!
گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد : خواهر از اینجا برو !!
بالاخره جواب دادم: حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید .
سربازی فکر کرد دیوانه ام ، تلفن زد رییس کل با همان خمپاره نگاهش ظاهر شد: علی به خاطر کشورش و دینش مأموریت داره حاج خانم احترام بذار !
گفتم : به خاطر قلبش چی؟ ماموریتی نداره؟ بعدش نوبت کجاست ؟
پلنگتونو می فرستین لبنان ، سوریه فلسطین! کجا؟!
خوبه به شما بگن خانومت تا اخر ماموریت داره ، باید بره اونور دنیا ؟
گفت : فقط به خداحافظی کوتاه ، باشه ؟
چند لحظه بعد پیک الهی ، رنگ پریده با بوی عطر موهایش که روی باران می ریخت .
مرا کناری کشید : نباید می اومدی !
گفتم : نباید میرفتی ، بی خبر!
گفت : از همون شب کمیته دیگه اومدیم اینجا به مادرم گفتم که بهت بگه ....
علی تا کی؟! دشمنا اون بیرون زیادن ، میخوای بجنگی بجنگ! ولی قبلش به خاطر قولی که به محسن دادی زندگی کن .
ادامه دارد ....
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتبیستم
#چیستایثربی
کنار سیم های خاردار راه می رفتیم و نفهمیدیم کی از محوطه پادگان خارج شدیم ؟ کی برمیگردیم ؟
گفت : باید دو نفرو که به اتهام جاسوسی گیر صربها افتادن ....
ترس مرا که دید و گفت : خب بفهم عزیز !
جونشون در خطره .
علی گفت : میدونی ، دلم مخلصته چیکار کنم باور کنی ؟
گفتم : اون لباس سفید و که خواب دیدی تنم کن پیش از رفتن عقدم کن !
سکوت کرد ، باران از یقه اش داخل لباسش می ریخت .
ترسیدم حتی باران ، عشق طلایی مرا بشوید و یا با خودش ببرد .
گفتم : میترسی یا نه !
به گورستانی رسیده بودیم .
اسم نداشت .
نمیدانم قبر چه کسانی بود ،شیراب را بازکرد وضو گرفت .
گفت : بیا وضو بگیر .
ایستاده بودم .
گفت : حالا تویی که میترسی !
سر حرفت وایسا .
وضو بگیر همین جا عقدت میکنم ...
الان؟!
جلو رفتم ، گورستان ، عقد ، باران ، ....یا علی !
چرا یک فیلم خوب یک دفعه بد میشود!
چرا در خانه ات خوابیده ای : یک نفر زنگ میزند ! خبر بد می دهد !؟
چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی آورند ؟
روی دو صندلی نشسته بودیم .
من و علی مثل دو خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند!
در پادگان جنگ شده بود .
حاجی رییس میرفت و می آمد .
تلفن میزد !
دستور میداد .و از زیر چشم ما را می پایید .
پدر گفت : اگر واقعا عاشقشی ثابت کن !
مثل یه عاشق منتظرش باش .
اونوقت برمیگرده !
دستم را گرفت : دخترم ! دختر عاقلم من حستو می فهمم اگه به خاطر اینکه من و مادرت نتونستیم یه عمر با هم بسازیم خودتو ویران کردی ! به خاطر عشق علی صبر کن !
من عاشق مادرتم صبر میکنم .
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتبیستویکم:
#چیستایثربی
دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزو هایشان را در تن او می ریختند .
فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا را ببیند؟ مگر قرار است درد دل ما را به خدا بگوید ؟
نمیدانم هر چه بود ، هم غمگینم میکرد و هم شاد ....
پیک الهی من همه شده بود .
اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد .
فقط صدای پدرم یادم هست : دخترم توی ماشین منتظرتم !
حالا فقط ما بودیم ، ما دو گریخته از جهان ما دو عاشق ، ما دو طفلی ...
ما دو تنها ! هیچکدام نمی دانستیم چه باید بگوییم .
سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت ومن فقط چند لحظه فرصت داشتم که او را ببینم .
و برای ابد در قلبم جاودانش کنم .
چون اگر فردا هم برمیگشت باز این لحظه تکرار نمیشد.
انگار تمام چلچراغ های جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود .
میخواستم داد بزنم دوستت دارم !
اما کودکانه بود .
خودش می دانست.
عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکند و بهار من به جان او هم ریخته بود .
دستش را جلو آورد .
گفت : دست بدیم !؟
خنده ام گرفت : دست برای چی ؟
گفت : بهم قول بدیم هر اتفاقی که برای هر کدوممون افتاد ، اون یکی باید زندگی کنه .
جای هر دومون!
مثل حرف محسن !
دستم را جلو بردم ، جهان ایستاد .
دستش گرم و سوزان ، دست من سرد و لرزان گریه ام گرفت یعنی داشت می رفت ؟
گفت : ببینمت !
گفتم : باز میخوای خداحافظی کنی ؟
گفت : نه !
و پیشانی ام را بوسید .
گفتم : برمیگردی! میدونم .
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتبیستودوم:
#چیستایثربی
از آن صبح زودی که رفت دیگر نمیدانم چقدر طول کشیده است .
مگر آدم می تواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟
مثل برزخ است هر لحظه اش عمری ...
و نفهمیدم که یک سال گذشت.
نوزده ساله بودم باید به جای نوشتن شغل ثابتی پیدا می کردم .
هر روز به ادارات مختلف میرفتم و همیشه با این جمله مواجه می شدم : اقلیتید؟
_نه ساداتم !
_پس این اسم کافری !؟
کجایش کافری است ؟ چیستا در ایران باستان یعنی دانش و دانایی !!
یک اسم فارسی قدیمیست ! پدرم با خودش عهد کرده بود دخترش را چیستا بگذارد .
معنایش را دوست داشت .
_ببخشید نیرو لازم نداریم .
چند جاهم که سوابق کاری ام را پسندیدند تا به امتحان گزینش می رسیدند بهانه می آوردند ، کفن چند بخش است ؟
_نمیدانم
بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد .
تاتر درمانی!
گفت : میگی ، بلدی ! ببینم چیکار میکنی ؟
ممنون دکتر تقوی عزیز ، هر کجا که هستی !
هر روز قبل از دانشگاه سری به پادگان میزدم .
علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد نه تماسی بگیرد .
مگر ماموریت سری!
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتبیستوسوم
#چیستایثربی
مگر ماموریت سری چقدر طول میکشد ؟ که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی ؟
علی من ،امروز بیست و چهار ساله میشد و من هنوز بیخبر!؟
حاجی پای تلفن به حراست گفت : بگو خبری نیست .مشغول عملیاتند !
_کدام عملیات؟ مگر تمام نشد ؟
هنوز در بوسنی جنگی نبود .مگر آزاد کردن دو اسیر چقدر طول میکشد ؟
چیزی را از من پنهان می کردند .
شبها که خسته به خانه میرفتم .
در راه فقط دعا میخواندم .
یک دعای نور در جیبم بود .
خواندنش به من آرامش میداد .هر جا جوی آب یا گودالی میدیدم خم میشدم و در آن نام علی را صدا میکردم .
تمام آبها و چاه های زمین به هم میرسند .
پس صدای مرا به تو می رسانند .
کاش دلم جرعه آبی بود!
سحر با سمفونی کلاغها میپریدم .
قلبم طبل جنگی قصه میشد .
خوابش را دیده بودم .
نمیدانم چرا! در خواب ساکت نگاهم میکرد .
آنشب به خانه که رسیدم ، تعجب کردم .
چند جفت کفش پشت در بود .
مهمان داشتیم ؟ آنوقت شب! در را که باز کردم فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم.
عطر یاس ...
آدم های دیگری هم بودند .
پدرم گفت : بشین چیستا!
_خدایا !
مادرش گفت : علی باید مدتی بوسنی بمونه .
دخترم ، اونجا یه ازدواج مصلحتی میکنه ، مجبوره!برای کارش ...با یه دختر اهل همونجا! ولی ....
چیزی نمی شنیدم ، به هوش که آمدم ...مادرم بالای سرم بود...مادر!!
مادرم گفت : بهتری!؟
فقط نگاهش کردم .همیشه زیبا بود.
آنقدر که همیشه دلم میخواست فقط نگاهش کنم .
به خاطر من آمده بود ؟ آن هم در خانه ای که قسم خورده بود دیگر پایش را نگذارد؟ پس دوستم داشت مثل وقتی که کوچک بودم .
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتبیستوچهارم
#چیستایثربی
مثل وقتی که کوچک بودم و شاد و امیدوار ...
از صبح تا شب پشت ماشین تایپ قدیمی می نشست و مینوشت .
انگشت هایش بر دکمه های حروف ماشین تایپ ، نوک می زدند .
پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه میدانستند .
چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن فراری داد !
شاید هیچ ...مگر جبر روزگار !
بعد از انقلاب خانه نشین شد .دیگر کتاب هایش چاپ نمیشدند.رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود .
جلوی من تکه تکه کرد .ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تا شب مثل یک کبوتر کوچک پشت پنجره می نشست .و به باغچه مرده ی خانه خیره میشد .
این زن ، مادر من بود .زیبا، باهوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است .
همه می رفتند و می آمدند و رشد می کردند و او رخت می شست .لباس میدوخت .
در صف نان ، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو میشد .
تا یک روز تصمیم گرفت تا به امام زاده داود برود .
نذری داشت و همان نذرآنجا مقیمش کرد .
اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد .
و چون پدر عاشقش بود و نمیگذاشت از او جدا شد .
حالا به خاطر دخترش برگشته بود .
گفت : دنیا صبر نمیکنه ماحقمونو بگیریم ،باید بری دنبالش .
باید تا تهش بری ...
گفت: وقتی ماجرا رو شنیدم ،فقط به یه چیز فکر کردم ....دخترم !
فقط یکبار زندگی میکنه .حقشه اینبار اونجوری که میخواد باشه .حتی اگه مجبور شه بجنگه.
نسل من خسته شد .
گوشه ی خونه نشست ، تو باید بری دنبال معجزه ،اگه دوسش داری برو بوسنی ! از چی میترسی !
راست میگفت مگر چیزی هم مانده بود که از دست بدهم ؟ عصر آن روز حراست جلویم را گرفت ! ورود ممنوعه!
@mahruyan123456
#پستچی
#قسمتبیستوپنجم
#چیستایثربی
گفتم : پس یا ماشه رو بکش یا منو کتک بزن ! نمیزنی ؟! دستای تو غیرت ندارن!
حاجی ترسبده بود .انگار میخواست به جای من ،تمام دشمنانش را دم در ببیند .
با دو محافظ آمد خنده ام گرفت .
یعنی آنقدر میترسید که در برابر دخترکی با دست خالی به محافظ احتیاج داشت ؟!
به او خیره شدم و گفتم : شما فرستادینش! ویزا میخوام .
با آدرس دقیق ...
مگه با شما حرف نمیزنم چرا زمینو نگاه میکنید ؟!
گفت: اگه محرم حاج علی نبودی میدونی کجا می فرستادمت؟
گفتم : بفرست ...
ولی اول آدرس و تلفن ! شما زن عاشق ندیدی نه ؟ از هر سربازی خطرناکتره!
یک لحظه بعد ، گوشی تلفن دستم بود .
علی آنسوی خط ...
گفتم : قهرمان ، دارم میام اونجا!
گفت : بت دروغ گفتن ...من دارم میام .
بهشون نگو فرار میکنم .
فقط تو هیچی نگو باهات تماس میگیرم قول خانمم!
منتظر تماسم باش .
بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند یاشاید نمی خواست .
همان اندازه هم که حرف زده بود یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود .
شاید مثل من ! دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت .
منتظر تماسش بودم! اما تا کی ! بوسنی هنوز جنگ نبود تا بتوانم اخبار را دنبال کنم .
همه چیز مخفی بود .
ادامه دارد ....
@mahruyan123456🍃