#پستچی
#قسمتبیستوپنجم
#چیستایثربی
گفتم : پس یا ماشه رو بکش یا منو کتک بزن ! نمیزنی ؟! دستای تو غیرت ندارن!
حاجی ترسبده بود .انگار میخواست به جای من ،تمام دشمنانش را دم در ببیند .
با دو محافظ آمد خنده ام گرفت .
یعنی آنقدر میترسید که در برابر دخترکی با دست خالی به محافظ احتیاج داشت ؟!
به او خیره شدم و گفتم : شما فرستادینش! ویزا میخوام .
با آدرس دقیق ...
مگه با شما حرف نمیزنم چرا زمینو نگاه میکنید ؟!
گفت: اگه محرم حاج علی نبودی میدونی کجا می فرستادمت؟
گفتم : بفرست ...
ولی اول آدرس و تلفن ! شما زن عاشق ندیدی نه ؟ از هر سربازی خطرناکتره!
یک لحظه بعد ، گوشی تلفن دستم بود .
علی آنسوی خط ...
گفتم : قهرمان ، دارم میام اونجا!
گفت : بت دروغ گفتن ...من دارم میام .
بهشون نگو فرار میکنم .
فقط تو هیچی نگو باهات تماس میگیرم قول خانمم!
منتظر تماسم باش .
بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند یاشاید نمی خواست .
همان اندازه هم که حرف زده بود یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود .
شاید مثل من ! دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت .
منتظر تماسش بودم! اما تا کی ! بوسنی هنوز جنگ نبود تا بتوانم اخبار را دنبال کنم .
همه چیز مخفی بود .
ادامه دارد ....
@mahruyan123456🍃