#پستچی
#قسمتبیستوسوم
#چیستایثربی
مگر ماموریت سری چقدر طول میکشد ؟ که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی ؟
علی من ،امروز بیست و چهار ساله میشد و من هنوز بیخبر!؟
حاجی پای تلفن به حراست گفت : بگو خبری نیست .مشغول عملیاتند !
_کدام عملیات؟ مگر تمام نشد ؟
هنوز در بوسنی جنگی نبود .مگر آزاد کردن دو اسیر چقدر طول میکشد ؟
چیزی را از من پنهان می کردند .
شبها که خسته به خانه میرفتم .
در راه فقط دعا میخواندم .
یک دعای نور در جیبم بود .
خواندنش به من آرامش میداد .هر جا جوی آب یا گودالی میدیدم خم میشدم و در آن نام علی را صدا میکردم .
تمام آبها و چاه های زمین به هم میرسند .
پس صدای مرا به تو می رسانند .
کاش دلم جرعه آبی بود!
سحر با سمفونی کلاغها میپریدم .
قلبم طبل جنگی قصه میشد .
خوابش را دیده بودم .
نمیدانم چرا! در خواب ساکت نگاهم میکرد .
آنشب به خانه که رسیدم ، تعجب کردم .
چند جفت کفش پشت در بود .
مهمان داشتیم ؟ آنوقت شب! در را که باز کردم فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم.
عطر یاس ...
آدم های دیگری هم بودند .
پدرم گفت : بشین چیستا!
_خدایا !
مادرش گفت : علی باید مدتی بوسنی بمونه .
دخترم ، اونجا یه ازدواج مصلحتی میکنه ، مجبوره!برای کارش ...با یه دختر اهل همونجا! ولی ....
چیزی نمی شنیدم ، به هوش که آمدم ...مادرم بالای سرم بود...مادر!!
مادرم گفت : بهتری!؟
فقط نگاهش کردم .همیشه زیبا بود.
آنقدر که همیشه دلم میخواست فقط نگاهش کنم .
به خاطر من آمده بود ؟ آن هم در خانه ای که قسم خورده بود دیگر پایش را نگذارد؟ پس دوستم داشت مثل وقتی که کوچک بودم .
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃