#پستچی
#قسمتبیستویکم:
#چیستایثربی
دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزو هایشان را در تن او می ریختند .
فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا را ببیند؟ مگر قرار است درد دل ما را به خدا بگوید ؟
نمیدانم هر چه بود ، هم غمگینم میکرد و هم شاد ....
پیک الهی من همه شده بود .
اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد .
فقط صدای پدرم یادم هست : دخترم توی ماشین منتظرتم !
حالا فقط ما بودیم ، ما دو گریخته از جهان ما دو عاشق ، ما دو طفلی ...
ما دو تنها ! هیچکدام نمی دانستیم چه باید بگوییم .
سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت ومن فقط چند لحظه فرصت داشتم که او را ببینم .
و برای ابد در قلبم جاودانش کنم .
چون اگر فردا هم برمیگشت باز این لحظه تکرار نمیشد.
انگار تمام چلچراغ های جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود .
میخواستم داد بزنم دوستت دارم !
اما کودکانه بود .
خودش می دانست.
عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکند و بهار من به جان او هم ریخته بود .
دستش را جلو آورد .
گفت : دست بدیم !؟
خنده ام گرفت : دست برای چی ؟
گفت : بهم قول بدیم هر اتفاقی که برای هر کدوممون افتاد ، اون یکی باید زندگی کنه .
جای هر دومون!
مثل حرف محسن !
دستم را جلو بردم ، جهان ایستاد .
دستش گرم و سوزان ، دست من سرد و لرزان گریه ام گرفت یعنی داشت می رفت ؟
گفت : ببینمت !
گفتم : باز میخوای خداحافظی کنی ؟
گفت : نه !
و پیشانی ام را بوسید .
گفتم : برمیگردی! میدونم .
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃