eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل وقتی که کوچک بودم و شاد و امیدوار ... از صبح تا شب پشت ماشین تایپ قدیمی می نشست و می‌نوشت . انگشت هایش بر دکمه های حروف ماشین تایپ ، نوک می زدند . پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه می‌دانستند . چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن فراری داد ! شاید هیچ ...مگر جبر روزگار ! بعد از انقلاب خانه نشین شد .دیگر کتاب هایش چاپ نمی‌شدند.رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود . جلوی من تکه تکه کرد .ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تا شب مثل یک کبوتر کوچک پشت پنجره می نشست .و به باغچه مرده ی خانه خیره میشد . این زن ، مادر من بود .زیبا، باهوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است . همه می رفتند و می آمدند و رشد می کردند و او رخت می شست .لباس میدوخت . در صف نان ، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو میشد . تا یک روز تصمیم گرفت تا به امام زاده داود برود . نذری داشت و همان نذرآنجا مقیمش کرد . اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد . و چون پدر عاشقش بود و نمی‌گذاشت از او جدا شد . حالا به خاطر دخترش برگشته بود . گفت : دنیا صبر نمیکنه ماحقمونو بگیریم ،باید بری دنبالش . باید تا تهش بری ... گفت: وقتی ماجرا رو شنیدم ،فقط به یه چیز فکر کردم ....دخترم ! فقط یکبار زندگی می‌کنه .حقشه اینبار اونجوری که میخواد باشه .حتی اگه مجبور شه بجنگه. نسل من خسته شد . گوشه ی خونه نشست ، تو باید بری دنبال معجزه ،اگه دوسش داری برو بوسنی ! از چی می‌ترسی ! راست می‌گفت مگر چیزی هم مانده بود که از دست بدهم ؟ عصر آن روز حراست جلویم را گرفت ! ورود ممنوعه! @mahruyan123456