#پستچی
#قسمتبیستوچهارم
#چیستایثربی
مثل وقتی که کوچک بودم و شاد و امیدوار ...
از صبح تا شب پشت ماشین تایپ قدیمی می نشست و مینوشت .
انگشت هایش بر دکمه های حروف ماشین تایپ ، نوک می زدند .
پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه میدانستند .
چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن فراری داد !
شاید هیچ ...مگر جبر روزگار !
بعد از انقلاب خانه نشین شد .دیگر کتاب هایش چاپ نمیشدند.رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود .
جلوی من تکه تکه کرد .ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تا شب مثل یک کبوتر کوچک پشت پنجره می نشست .و به باغچه مرده ی خانه خیره میشد .
این زن ، مادر من بود .زیبا، باهوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است .
همه می رفتند و می آمدند و رشد می کردند و او رخت می شست .لباس میدوخت .
در صف نان ، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو میشد .
تا یک روز تصمیم گرفت تا به امام زاده داود برود .
نذری داشت و همان نذرآنجا مقیمش کرد .
اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد .
و چون پدر عاشقش بود و نمیگذاشت از او جدا شد .
حالا به خاطر دخترش برگشته بود .
گفت : دنیا صبر نمیکنه ماحقمونو بگیریم ،باید بری دنبالش .
باید تا تهش بری ...
گفت: وقتی ماجرا رو شنیدم ،فقط به یه چیز فکر کردم ....دخترم !
فقط یکبار زندگی میکنه .حقشه اینبار اونجوری که میخواد باشه .حتی اگه مجبور شه بجنگه.
نسل من خسته شد .
گوشه ی خونه نشست ، تو باید بری دنبال معجزه ،اگه دوسش داری برو بوسنی ! از چی میترسی !
راست میگفت مگر چیزی هم مانده بود که از دست بدهم ؟ عصر آن روز حراست جلویم را گرفت ! ورود ممنوعه!
@mahruyan123456