#پستچی
#قسمتچهاردهم
#چیستایثربی
می لرزیدم یک نفر کنارم نشست .
کتش را روی شانه ام انداخت .
_علی !! تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفت: شنیدم به تاکسی گفتی امام زاده داود نگرانت بودم.
گفتم : خب پس همه چیز رو شنیدی .
از هم جدا شدن سه سال پیش !
گفت : خیلیا از هم جدا میشن.
گفتم : صداشو شنیدی ؟ عاشقشم .
بااین صدا برام قصه می خوند .
بوی دستاش هنوز تو خونه ست .
کم کم دلش شکست .
دلی که بشکنه اگه تیکه هاشو هم گم کنی دیگه نمیشه چسبوندش .
گمونم من همون تیکه اییم که گم شده!
حالا برو به مادرت بگو دختره بی مادره!
گفت : فکر کردی چرا عاشقت شدم؟ غمت و ذوق چشمات! من هر دوشو میخوام .
از بار اولی که دیدمت یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور! میخواستی بیای بیرون !
میارمت!
قول میدم به روح محسن میارمت بیرون .
کتش را روی سرم کشیدم مثل آسمان خدا ...
گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی میداد .
عاشق شدن سخت است عاشق ماندن سخت تر ! آدم شاید در یک لحظه عاشق شود ولی یک عمر طول میکشد که از یاد ببرد .
به خصوص عشق اول را .
روی موتور نشسته بودم ساعت دو نیمه شب بود .از امام زاده برگشتیم .
ادامه دارد...
@mahruyan123456🍃