#پستچی
#قسمتشانزدهم:
#چیستایثربی
انگار علی حاضر بود بمیرد ،اما حاج آقا را رها نکند .
او می خواست حاج آقا را خفه کند و آنها او را ...
علی چیزی در دستانش نداشت .
آنها داشتند ! در باز شد .همه بی حرکت شدند .
رییس کل بود .
به صورت خونی علی نگاه کرد و گفت : قربونت برم حاج علی ...هنوز بوی خاکریزو میدی ! تو کجا ! اینجا کجا؟!نوربالا...!
رییس کل سر علی را بوسید و گفت : به دکتر بگید بیاد .
چیکار کردید با حاج علی پلنگ ما؟! بعد محکم پشت علی زد و گفت : هنوزم ، مثل شبای عملیات ، حرف گوش نکنی؟؟!
آره ؟! پاشو بریم تو اتاقم .
یکی از برادرها گفت: پس پرونده!؟
رییس لحظه ای ایستاد.
خشم مثل خمپاره ای در صورتش بود که می توانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند .
نگاهش مثل مین ، همه را سرجایشان میخکوب کرد .
گفت : هیچ میدونین کیو گرفتین! پس لال بشین ! پرونده مختومه ! حاج خانمم بفرستین بره.
نمیدانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد له شد .
زیر پای سپاه رزمندگان اسلام ایران!
حس کردم همه می روند .
کشورشان را نجات میدهند .
اما از روی قلب عاشق من رد می شوند .
خون ، خون انار دلم ، روی خاک میپاشد .
خاکی که دوستش داشتم .
چه حسی بود !! نمیدانم !؟
رییس کل بی تفاوت رد شد .
ولی علی وقتی داشت از اتاق بیرون می رفت از روی شانه نگاهم کرد انگار میگفت ولت نمیکنم توی تنور!
ماه پیشونی دودی !!
نترس ...
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃