#پستچی
#قسمتسیزدهم
#چیستایثربی
دیدم مهربونه ، همدرده و پاک ...مگه آدم چند بار میتونه دلشو هدیه بده ؟ من هیچ وقت روم نشده از خدا چیزی بخوام ...
اما این بار میخوام! عمر در برابر عمر ! از من نگیرش خدا !
چیزی ندارم بهت بدم .
جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی .
پیرزن بخش زنانه گفت : تو اتاقشه اما گفته کسی
رو راه ندم !
گفتم بگو دخترت اومده!
پشت در اتاقش بودم .
از اتاق های کوچک اجاره ای آنجا .
در زدم .سکوت!
گفتم : سلام مادر ، دخترتم .
گفت : برو !
گفتم : نمیشه ، میخوام ازدواج کنم مادر می .
توهم باید باشی .
گفت : این چند سال نبودم .
تو با بابات خوشی تو هم مثل اونی !
گفتم : بهت احتیاج دارم .
همیشه داشتم خودت خواستی تنها باشی .من دلم تنگته!
گفت : آرامشمو بهم نزن .
گفتم : فقط یه روز مامان .
یه روز ببینش من بدون اون زندگی رو نمیخوام .
از پشت در گفت: مگه من زندگی کردم ؟ مگه گذاشتید ؟ زندگی کنم ؟ تو هم مثل بابات فقط برای خودت منو میخوای به همه گفتم : دختر ندارم ، برو اگه بابات ترو اینجا فرستاده بهش بگو من بر نمی گردم .
بغضم گرفت ، نه برای علی ، برای مادرم دلم تنگ شده بود برای دیدنش!
چه گناهی کردم به دنیا مادر؟
گفت : من چه گناهی کردم که نمی خواستم اون خونه زندان من باشه ؟
اون مرد بچه میخواست و یه برده که بزرگش کنه ! دیگه چی میخواید؟
پیرزن گفت : اذیتش نکن باز تا صبح گریه میکنه عذابش با ماست .
سرم گیج رفت روی زمین نشستم .
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃