eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آن ها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.مو هاي طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بودو فریاد می زد. مـن هم از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روزبعد پستچی پیری آمد، بـه او گفتم آن اقای قبلی چـه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. بـه خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر مـن دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! ازآن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم ، بـه دخترم می‌گویم: مـن باز می کنم! سالهاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. گفتم:چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام! ادامه دارد ... @mahruyan123456🍃
: مسول باجه هرچه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد و گفت : اگر آدرس غلط بوده جزء برگشتی هاست . با عینک ذره بینی انگار می خواهد کشف بزرگی انجام دهد در یک دفتر خیلی بزرگ مثل دفترهای سفره عقد نمیدانم دنبال چه می گشت! یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد ؛ یافتم ! ترسیدم . گفت : چیتا یثربی ؟ گفتم : نخیر ، چیستا یثربی . گفت : چه اسمیه؟ واسه همین نرسیده ! اومدن خونه همسایه ها گفتن چیتا نداریم برگشت خورده چرا زودتر نیامدی؟ لعنت به من که همیشه دیر می رسم . انقدر ناراحت شدم که نشستم . گفت : تقصیر اسم خودته ! حالا برو ببین حاج علی نامه برگشتی رو برده ؟ ناگهان عربده کشید : حاج علی ! سایه لنگانی‌ با یک کارتون ظاهر شد . با هم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت . افتاب کورم کرد . آرام گفت : بله خانم یثربی ! بلیت سفر دارید خوش به حالتان. پس اسمش علی بود . کف پست‌ خانه بیهوش شدم . آخرین صدایی که شنیدم : سرش...سرش نخورده به میز! و دودید ...علی بود پیک الهی من ...! ادامه دارد ... @mahruyan123456🍃
یازده صبح دم در خانه ...موتورش که داخل کوچه پیچید حس کردم الان صدای قلبم جای اذان مسجد محل پخش می شود . سلام زیر لبی کرد و گفت: کیفتو آوردی ؟ باید سوار بشی ! محکم کیف را چسبیدم و باز پرواز ! گفتم : کجا ؟ گفت : طاقت بیار ، بهشت زهرا ! وای جانم , خواستگاری در قبرستان؟ عاشق خلاقیت بودم می میرم برای رسیدن به بهشت زهرا با او ! آن روز بهشت زهرا واقعا بهشت بود . علی کمی آن طرف تر و من کمی با فاصله از او فکر می کردم چند هزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یاکسی که دوستشان داشته است ؟! آیا دوست داشتن همیشه دلیل می خواهد ؟ قاصدکی روی شالم نشست . به فال نیک گرفتمش! علی ساکت بود . حتما داشت فکر می کرد چطور موضوع را مطرح کند . به مزاری رسیدیم ، علی نشست ، من هم به تبعیت از او نشستم . گفت : رفیقم محسنه! تنها دوستم . شروع کرد به فاتحه خواندن! فاتحه خواندن مثل درد دل با خدا بود ! یک نجوای عاشقانه ‌. گفتم : خدا رحمتش کنه . گفت : بهترین دوستم بود .وقتی از پستخونه بیرونم کردن با هم رفتیم جبهه تو ماشین تدارکات می‌بردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم . داشت می خندید که ... خمپاره زدن .... سکوت کرد ...انگار تمام ریشه های درختان قبرستان قلبش را چنگ میزد . گفتم : مجبور نیستی بگی ! ادامه دارد.... @mahruyan123456🍃
زیر چتر علی شروع به راه رفتن کردیم . حالا دلم می خواست آسمان تا ابد ببارد . باران بهانه بود که من و او زیر یک چتر تمام خیابان ها را برویم . آنقدر برویم که دنیا تمام شود . و علی حرف بزند. گفت : یکم‌ مادرم ناخوشه‌ می‌دونی از بچگی من و دختر خالمو برای هم نشون کرده بود. میخواستم حلقه ببریم من نرفتم مادرم هم افتاد! روی نیمکتی نشستیم . از زیر چترش‌ آمدم بیرون . چتر را بست . هر دو خیس آب ! انگار همه ی ماهی های حوض روبرو در دلم مردند‌. گفتم : دوستش داری؟ گفت : نه من ترو دوست دارم . یا تو یا هیچ کس . مادرم میخواد ببینتون‌ ، به خصوص مادرت رو . گفتم : چرا حالا ؟ باشه خواستگاری گفت : رسمه‌. گفتم : باید برم . گفت : میرسونمت. گفتم : نه ! بی بدرود .سوار اولین تاکسی شدم . گفتم : امام زاده داود ؟! گفت : شب میرسیم ! گفتم : قیامت برسیم ، فقط برو . چراغ های امام زاده از دور در تاریکی مثل چراغ خانه ای بود که تو را می خواهد . گرم ، روشن ، منتظر ... سرم را به ضریح چسباندم ، سلام آقا دوستش دارم از بین این همه آدم فقط اون ! شاید بچگیام‌ فقط برای ظاهرش بود اما ! روزی که به خاطر من ، دعوا کرد دیدم جوون مرده! مثل قهرمان های قصه ، وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد . ادامه دارد ... @mahruyan123456🍃
دیدم مهربونه ، همدرده و پاک ...مگه آدم چند بار می‌تونه دلشو هدیه بده ؟ من هیچ وقت روم نشده از خدا چیزی بخوام ... اما این بار میخوام! عمر در برابر عمر ! از من نگیرش خدا ! چیزی ندارم بهت بدم . جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی . پیرزن بخش زنانه گفت : تو اتاقشه اما گفته کسی رو راه ندم ! گفتم بگو دخترت اومده! پشت در اتاقش بودم . از اتاق های کوچک اجاره ای آنجا . در زدم .سکوت! گفتم : سلام مادر ، دخترتم . گفت : برو ! گفتم : نمیشه ، می‌خوام ازدواج کنم مادر می . توهم باید باشی . گفت : این چند سال نبودم . تو با بابات خوشی تو هم مثل اونی ! گفتم : بهت احتیاج دارم . همیشه داشتم خودت خواستی تنها باشی .من دلم تنگته! گفت : آرامشمو بهم نزن . گفتم : فقط یه روز مامان . یه روز ببینش من بدون اون زندگی رو نمی‌خوام . از پشت در گفت: مگه من زندگی کردم ؟ مگه گذاشتید ؟ زندگی کنم ؟ تو هم مثل بابات فقط برای خودت منو میخوای به همه گفتم : دختر ندارم ، برو اگه بابات ترو اینجا فرستاده بهش بگو من بر نمی گردم . بغضم گرفت ، نه برای علی ، برای مادرم دلم تنگ شده بود برای دیدنش! چه گناهی کردم به دنیا مادر؟ گفت : من چه گناهی کردم که نمی خواستم اون خونه زندان من باشه ؟ اون مرد بچه میخواست و یه برده که بزرگش کنه ! دیگه چی میخواید؟ پیرزن گفت : اذیتش نکن باز تا صبح گریه می‌کنه عذابش با ماست . سرم گیج رفت روی زمین نشستم . ادامه دارد ... @mahruyan123456🍃
ناگهان حسی به من می‌گفت بعضی چیزها را نمیتوان به تقدیر و سرنوشت سپرد . باید به خاطرش جنگید ! یک حس آبی بود . ولی یقین داشتم که با دعا و صبر هیچ چیز خود به خود حل نمیشود ! مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح میداد . مادر من ، حال خوبی نداشت و پدرم هنوز موضوع را باور نکرده بود . و فکر میکرد خیال پردازی های دختر شاعر مسلکش است ! اگر می‌دانست جدی است . واویلا! میشناختمش! گفتم: علی بیا کاری کنیم. وقتی عاشق باشی ،زمان گاهی قد یک نگاه کوتاه می‌شود و گاهی قدر ابدیت کش می آید . این که چرا عاشق شده اید ! اینکه چقدر زود عاشق شده اید! شبیه همان سوال های است که در آن اتاقک سفید با آن سقف کوتاه از ما پرسیدند. سوال های دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند . کم کم داشتم شک می کردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده ! همیشه سر آن پیچ , ماشین گشت را دیده بودم و می دانستم که اگر صدای بلند یا مشکوکی بشنوند خودشان را می رسانند . اما آن شب دو بچه معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من پایمان. به آن مکان باز شد . فقط می خواستیم ازدواج کنیم همین! علی از روی میز حاج آقا پرید لحظه ای بعد حاج آقا روی زمین بود همه برادران روی علی ! جیغ زدم کشتینش!! ادامه دارد ... @mahruyan123456🍃