#پستچی
#قسمتهشتم
#چیستایثربی
یازده صبح دم در خانه ...موتورش که داخل کوچه پیچید حس کردم الان صدای قلبم جای اذان مسجد محل پخش می شود .
سلام زیر لبی کرد و گفت: کیفتو آوردی ؟ باید سوار بشی !
محکم کیف را چسبیدم و باز پرواز !
گفتم : کجا ؟
گفت : طاقت بیار ، بهشت زهرا !
وای جانم , خواستگاری در قبرستان؟ عاشق خلاقیت بودم
می میرم برای رسیدن به بهشت زهرا با او !
آن روز بهشت زهرا واقعا بهشت بود .
علی کمی آن طرف تر و من کمی با فاصله از او فکر می کردم چند هزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یاکسی که دوستشان داشته است ؟! آیا دوست داشتن همیشه دلیل می خواهد ؟
قاصدکی روی شالم نشست .
به فال نیک گرفتمش!
علی ساکت بود .
حتما داشت فکر می کرد چطور موضوع را مطرح کند .
به مزاری رسیدیم ، علی نشست ، من هم به تبعیت از او نشستم .
گفت : رفیقم محسنه! تنها دوستم .
شروع کرد به فاتحه خواندن!
فاتحه خواندن مثل درد دل با خدا بود !
یک نجوای عاشقانه .
گفتم : خدا رحمتش کنه .
گفت : بهترین دوستم بود .وقتی از پستخونه بیرونم کردن با هم رفتیم جبهه تو ماشین تدارکات میبردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم .
داشت می خندید که ...
خمپاره زدن ....
سکوت کرد ...انگار تمام ریشه های درختان قبرستان قلبش را چنگ میزد .
گفتم : مجبور نیستی بگی !
ادامه دارد....
@mahruyan123456🍃