📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_دوم
✍🏻 #هاوین_امیریان
-: قاشق...
"قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش . بازشون نکرد . فقط نگام می کرد که اون رو هم ازم گرفت . سرش رو تکیه داد به لبه تخت و بالشتایی که پشت سرش بود و چشاشو بست .
محمد-: گفتم که نمیخورم... میل ندارم.
-: اصلا نخور!
بشقاب رو گذاشتم روي عسلی کنار تخت و خواستم پاشم برم که یادم افتاد از دیروز که ناهار خورد دیگه هیچی نخورده . حتی یه لیوان آب ... بیشتر از 24 ساعت ... اونم با این مریض احوالیش که کلی باید بهش می رسیدم.
بلند شدم نشستم لبه تخت ...
-: محمد بیا بخور دیگه ... به زور بخور...
محمد-: بده خودم می خورم. توأم نزدیک من نیا. کثیف میشی از بس که من....
دیگه ادامه نداد . قلبم فشرده شد . چی می شد بهش بگم دوسش دارم؟! ولی نه. نمیگم. بشقاب رو برداشتم و قاشق رو بردم نزدیک لبش. چشاشو باز کرد . دستشو خیلی آروم و بی حال آورد بالا تا قاشق رو ازم بگیره که ندادم. حرفش بدجور روم اثر کرد . واسه دل خودم این کارو میکردم ... دستش رو انداخت پایین و باز چشاشو بست.
محمد-: ببرش اصلا. میل ندارم.
خندیدم . عین بچه ها میشد با من . راست می گفت . سرم رو بردم جلو و آروم و سریع گونه اش رو بوسیدم . قایمکی و وقتی متوجه نبود خیلی این کارو کرده بودم ولی اولین بار بود که وقتی بیداره و متوجه میشه می بوسیدمش.
بعدش قاشق رو بردم نزدیک لبش . یه لبخند زد و بدون اینکه چشماشو باز کنه خورد . خوب شد نگام نمی کرد . مطمئن بودم عین لبو شدم. قاشق بعدي رو بردم .
محمد-: میل ندارم.
پسره دیوونه جدي جدي می خواست این کارو کنم؟... واسه هر قاشق؟! منم که از خدا خواسته . بازم سرم رو بردم جلو و چند بار پشت سر هم گونه اش رو بوسیدم. فکر کنم پنج شش تایی شد . از ته دلم هم بود. لبخند از رو لبش نمی رفت . دیگه عین آدم هر قاشق رو پشت سر هم میخورد.
هنوز نصف نشده بود سوپش که دوباره گفت
محمد-: میل ندارم.
این دفعه بلند خندیدم . اونم خندید ولی چشماشو باز نکرد. نگاش کردم .
-: بازم؟...
چشاشو باز و بسته کرد . داشتم سرم رو می بردم جلو که آروم گفت
محمد-: اونجا نه!
رد نگاهشو گرفتم ... یا حسین ... چه پرروأن ملت ... می خواست من برم جلو؟! وا!
-: فک کنم دیگه خیلی سوپ خوردي. بسته دیگه...
براش زبون درآوردم. ولی همچنان تو همون حالت بود. محال بود برم جلو . واقعا جزء محالات بود.
محمد-: ولی من هنوز گرسنمه.
-: پس خودت بگیر بخور.
محمد-: باشه.
سوپ رو گرفتم طرفش . دستاشو آورد بالا ولی به جاي بشقاب دو طرف صورتم رو گرفت و کشید جلو . گردنشو به سختی بلند کرد و آروم اومد نزدیک تر. باز من عین مجسمه فقط مات و مبهوت خشکم زده بود . من چی گفتم و این چی برداشت کرد؟ خدا رحم کرده مریضه! اگه سالم
بود که...
خندم گرفته بود تو اون هیري ویري . لبخند زدم . خدا رو شکر نمی دید وگرنه فکر می کرد خیلی خوشم میاد . البته که اصلا هم بیراه فکر نمی کرد..."
@mahruyan123456 🍃