📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_سوم
✍🏻 #هاوین_امیریان
-: یه پارچ دوغ...
"محمد لیوان دوغ دستش بود. نمی تونست ازش دل بکنه انگار... شیدا و شیده هم موندن آخر سر . همه راهنمایی شدن داخل . تو حیاط فقط ما چهارتا موندیم . من و محمد و شیدا و شیده .
شیده-: اه شیدا ببین چیکار کردي! هی پاتو میزنی گند زدي تو شلوارم!
شیده خم شد و شلوارش رو پاك کرد . شیدا یه نگاه به من انداخت و بعدش به محمد . یه پشت چشم براي محمد نازك کرد . از حرکتش خندهام گرفت...
محمد-: فکرنکن برخورد اونروزتو یادم رفته ها.
رو به من کرد...
محمد-: نبودي ببینی چه دادي می زد سرم. نمی ذاشت برم دنبال ضعیفه ام.
شیده -: حقتون بود خب...
محمد خیز برداشت سمتش . می خواست لیوان دوغ رو خالی کنه رو سرش . شیدا از جا پرید و دوید . یه دور حیاط رو زد . من و شیده داشتیم میترکیدیم از خنده . شیدا هم می دوید و جیغ جیغ می کرد .
شیدا-: غلط کردم! غلط کردم! بابا بیخیال ما شو ...
شیدا دوید سمتم و پشتم سنگر گرفت و بعد هم دوید داخل. همه خندیدیم و رفتیم تو خونه. آخرشم دوغ رو داد به خورد من... "
با صداي ساعت از افکار عمیقم بیرون کشیده شدم . یک بود! هول هولکی لباسام رو تنم کردم . توي دیس براشون غذا کشیدم.
" اومدم بیرون و دیدم نصف سفره رو انداختن . تو آشپزخونه هم داشتن دیس هاي غذا رو می کشیدن . رفتم کمک . با ناهید مشغول چیدن سفره شدیم. یکی از یکی بد تر بود حالمون. هر از گاهی نگاه نگرانمون رو به هم می دوختیم. ناهید همش سعی داشت با لبخندش آرومم کنه ولی
چشاش نگرانیشو داد می زدن.
بقیه هم فکر می کردن پسرا سه تایی رفتن تو اتاق و حرفاي دوستانه و خصوصی می زنن. نشسته بودن درمورد دوستی قشنگ این سه نفر حرف می زدن. تا در بیان بیرون واسم اندازه یه قرن طول کشید. ولی بالأخره در باز شد. من و ناهید دستپاچه سریع چرخیدیم به سمت در.
محمد با مو هاي وحشتناك ژولیده که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بیرون. دکمه بالاي پیرهنشم باز بود. پدر علی بلند خندید.
پدر علی-: کشتی می گرفتین؟
همه خندیدند. جز من و ناهید. محمد لبخند خیلی مصنوعی زد و به من اشاره کرد برم جلو. یکی از دیس ها رو گذاشتم وسط سفره و آروم رفتم طرف محمد. اي بمیري مرتضی! ببین چه به روزش آوردي...
محمد-: جمع کن بریم.
صداش می لرزید. از دست مرتضی بی نهایت عصبی بودم. دلم می خواست یکی بزنم تو گوشش و بپرسم چی گفتی بهش؟
رفتم تو اتاق. مرتضی روي صندلی نشسته بود و کف دستاش سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روي رون پاش. علی هم جلوش روي زانو نشسته بود روي زمین و دستاشم رو زانو هاي مرتضی بود. وضعیت جور نبود انگار. بیخیال شدم و رفتم بیرون .
-: من آماده ام. بریم. "
@mahruyan123456 🍃