📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_ششم
✍🏻 #هاوین_امیریان
"... خواستم در رو ببندم که شیده نذاشت. اصلا استرس نداشتم چون زیاد تو دید نبودیم.
با صدایی که به زور شنیدمش گفت .
شیده -: بذار ببینم با کی می حرفه!
مرتضی -: خانم آخه من چقدر به شما بگم که نمیشه...
صداي دختره اومد .
دختره -: چرا نشه ؟ دلیل بیار خب! چی کم دارم؟
همشون می خندیدن کصافطا!
مرتضی صداشو آورد پائین تر و به دوستاش گفت .
مرتضی -: واي خدا! ببینید چطور دکش می کنم!
بعد ولوم رو برد بالا.
مرتضی -: آخه عزیزم... این چه حرفیه میزنی؟ تو هیچی کم نداري... ولی من شرایطم جور نیست.
دختره -: من هیچی ازت نمی خوام... هیچی...
مرتضی -: نه منظورم از یه لحاظ دیگس ... من عاشق کس دیگه اي هستم!
دختره سکوت کردم . ما هم که خیال نداشتیم در رو ببنیدیم .
دختره -: کی؟!
مرتنضی -: عاشق صابخونه امون شدم. یه خانم بیوه اي هس که خیلی ارومه... البته از بد شانسی سه تا پسر داره... یکی از یکی سیبیلو تر!
دختره قهقهه زد . ما هم که داشتیم خفه می شدیم از خنده .
مرتضی -: به جان تو راست می گم. نخند... ناراحت می شم. فقط پسراش مخالفن که اونم با گذشت زمان ایشالا راضیشون می کنم.
دختره می خندید و ما هم پشت در به زور سر پا ایستاده بودیم . وقتی با هم بودیم به ترك دیوار هم می خندیدیم جالا چه برسه به حرفاي این مرتضاي بیشعور!
دختره -: من دارم جدي می گم. جدي باش لطفا.
مرتضی -: مگه من با شما شوخی دارم؟! الانم با هم اومدیم نامزد بازي... میخواي گوشیو بدم بهش؟
دوستاش داشتن می خندیدن . محمدم می خندید و شونه هاشم می لرزید . دختره ایشی گفت و قطع کرد .
شیدا دستگیره رو ول کردم . سه تایی داشتیم می خندیدم و از زور خنده زمینو گاز می زدیم . نمی تونستیم با صدا بخندیم پس براي تخلیه هیجاناتمون دهنمونو باز کرده بودیم و می خندیدیم . اونم چه طوري؟ اونقدر که تا کلیه هامونم دیده می شد! خیلی وضع وحشتناکی بود!
من که چشمام بسته بودم و دستم رو گرفتم جلو دهنم . یکم که خندیدم چشمام رو باز کردم که به بچه اشاره کنم بریم. دیدم محمد ایستاده تو قاب در . نیم قدم باهم فاصله داشتیم ... فقط ... ما هم دهن باز خشکمون زد! هر سه هم موباز...
شیده زودتر به خوش اومد و جیغ زد و دوید سمت دستشویی . شیدا هم پشت سرش. داشتم بهشون نگاه می کردم . قبل از اینکه شیدا بتونه
بره تو ، شیده در رو بست . شیدا هم موند پشت در . شیدام ، هم می خندید و هم مشت به در می کوبید و می گفت
شیدا -: باز کن بیشعوووور!
یه دفعه درباز شد و شیدا هم خودشو پرت کرد تو دستشویی . مات و مبهوت! اصلا اسم خودمم یادم رفته بود. به محمد نگاه کردم. بدجور شکه شده بود . بدتر از من خشکش زده بود .
-: سلام خوبی؟
محمد با چشماي گشاد شده اش بهم خیره شده بود .هیچی نگفت . بیچاره هنوز تو شک بود . فکر کنم تو عمرش همچین شلوغ کاریایی ندیده بود .
سرم رو خاروندم و گفتم .
-: خب خوبی دیگه ... خدا رو شکر ...
هیچی نمی گفت . دوستاش از داخل گفتن
-: محمد چی شد؟ .. چه خبره ؟ ...
صداي پا اومد .
-: با اجازه من برم ...
بدو رفتم تو اتاق و در رو کوبیدم . صداشو از پشت در شنیدم .
مرتضی -: محمد چته جن دیدي؟
یهو محمد منفجر شد. چنان قهقهه می زد که تا دوساعت به خنده اش خندیدم. عجب سوتی اي بودا! ''
باز هم از ته دل خندیدم . خدایا من امروز چم بود؟!
@mahruyan123456 🍃