eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📓 🖇 ✍🏻 کامل آماده شدم و بیرون رفتیم . محمد پشت فرمون نشسته بود و عینک دودیش رو چشماش بود . چقدر امروز دلم براش تنگ شده بود! کلا هر روز صداي چرخیدن کلید که می اومد پرواز می کردم سمت در. تا منو دید عینکشو گذاشت رو پیشونیش و لبخند مهربونی به روم پاشید . در ماشینو باز کردم. علی -: آبجی شما بشین جلو ... نشستم داخل . -: دیگه نشستم ... شما بفرمائید جلو ... محمد آئینه رو تنظیم کردو از هم لبخند زد . محمد -: خوبی ؟ ... چشمام رو هم فشار دادم . -: عالی ... دستش رو کوبید روي پاي علی . محمد -: تشنگیت رفع شد؟! کشتی منو! علی -: با یه پااارچ. بعد خودش زد زیر خنده و از بس شیرین می خندید آدم خنده اش می گرفت. محمد راه افتاد سمت موسسه . یکی دو روز بود که مدام موسسه بودیم . از صبح تا شب. ولی امروز یکم دستم خالی شده بود . محمد-: عاطفه خانوم... فردا پس فردا باید بریم یه سري خرید کنیم واسه موسسه. -: خرید ؟ محمد -: تزئیناتی... -: مگه من مردم حاج آقا... خودم هر چی بخواي درست می کنم. محمد -: لازم نکرده... کاراي خونه خیلی کمه که اینارم اضافه کنی؟! درسم که باید بخونی... -: لازم کرده. وا مگه چیکار می کنم؟! یکم غذا می پزم و دوتا ظرف می شورم. راستی علی آقا؟ اون خواستگاري که مامان می‌گف قراره برید چی شد ؟ بازم خندید و ماهم به خنده اش . علی -: رفتیم. دختره از خداش بود منم نخواستم. -: وااا؟! علی -: والا. لااقل یه بارم که شده الکی می گفت نه. هممون ترکیدیم از خنده . محمد -: عجب! ولی راس میگه... من که خودم واسه نقش بازي کردن کلی التماس حاج خانومو کردم... چه برسه به ازدواج! بقیه راه به شوخی و خنده گذشت... @mahruyan123456 🍃