📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_نهم
✍🏻 #هاوین_امیریان
کامل آماده شدم و بیرون رفتیم . محمد پشت فرمون نشسته بود و عینک دودیش رو چشماش بود . چقدر امروز دلم براش تنگ شده بود! کلا هر روز صداي چرخیدن کلید که می اومد پرواز می کردم سمت در.
تا منو دید عینکشو گذاشت رو پیشونیش و لبخند مهربونی به روم پاشید . در ماشینو باز کردم.
علی -: آبجی شما بشین جلو ...
نشستم داخل .
-: دیگه نشستم ... شما بفرمائید جلو ...
محمد آئینه رو تنظیم کردو از هم لبخند زد .
محمد -: خوبی ؟ ...
چشمام رو هم فشار دادم .
-: عالی ...
دستش رو کوبید روي پاي علی .
محمد -: تشنگیت رفع شد؟! کشتی منو!
علی -: با یه پااارچ.
بعد خودش زد زیر خنده و از بس شیرین می خندید آدم خنده اش می گرفت.
محمد راه افتاد سمت موسسه . یکی دو روز بود که مدام موسسه بودیم . از صبح تا شب.
ولی امروز یکم دستم خالی شده بود .
محمد-: عاطفه خانوم... فردا پس فردا باید بریم یه سري خرید کنیم واسه موسسه.
-: خرید ؟
محمد -: تزئیناتی...
-: مگه من مردم حاج آقا... خودم هر چی بخواي درست می کنم.
محمد -: لازم نکرده... کاراي خونه خیلی کمه که اینارم اضافه کنی؟! درسم که باید بخونی...
-: لازم کرده. وا مگه چیکار می کنم؟! یکم غذا می پزم و دوتا ظرف می شورم. راستی علی آقا؟ اون خواستگاري که مامان میگف قراره برید چی شد ؟
بازم خندید و ماهم به خنده اش .
علی -: رفتیم. دختره از خداش بود منم نخواستم.
-: وااا؟!
علی -: والا. لااقل یه بارم که شده الکی می گفت نه.
هممون ترکیدیم از خنده .
محمد -: عجب! ولی راس میگه... من که خودم واسه نقش بازي کردن کلی التماس حاج خانومو کردم... چه برسه به ازدواج!
بقیه راه به شوخی و خنده گذشت...
@mahruyan123456 🍃