📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_هشتم
✍🏻 #هاوین_امیریان
زنگ در زده شد . دویدم و از چشمی در بیرونو دید زدم. محدثه بود.
با لبخند در رو باز کردم .
محدثه -: سلام.
-: سلام خانوووم... بفرمائید.
محدثه -: ممنون. اومدم اینا رو پَس بدم... واقعا دستتون درد نکنه. عالی بود!
-: نوش جان عزیزم.
از دستش گرفتم و باز تعارفش کردم داخل .
محدثه -: مامان کلی کار داره ... ان شااالله یه وقت دیگه... حالا تااازه اومدیممم.
خندیدم .
-: خوش اومدید... قدمتون به روي چشم.
محدثه -: فعلا من برم.
-: خدا به همرات.
دوید پائین . سینی رو گذاشتم روي اپن . همه ظرفاش شسته شده و تمیز بود . وقت نداشتم؛ پریدم تو اتاق و آماده شدم . هنوز چادرم رو سر نکرده بودم که باز زنگ در زده شد. این بار علی بود. شاخ درآوردم.
با انگشتاش روي در ریتم گرفته بود و میخوند.
علی -: آبجی خانوم! بدو ... بدو ... هلاك شدم! بدو ... بدو ...
خندیدم و در رو به روش باز کردم .
-: به سلام خان داداش.
علی -: سلام. بدو بدو بریم پائین.
-: شمام میاین؟
علی -: بله!
-: پس چرا محمد نیومد؟ شما اومدید بالا...
علی -: با اجازتون داشتم از تشنگی هلاك می شدم.
لبخند زدم .
-: الان میارم...
علی -: نه شما برو آماده شو من خودم آب می خورم... یا االله...
اون دوید آشپزخونه و من رفتم تو اتاق. کیف و چادرم رو برداشتم. کامل آماده شدم و بیرون رفتیم.
@mahruyan123456 🍃