📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_چهارم
✍🏻 #هاوین_امیریان
سینی رو برداشتم و دویدم سمت در . کم مونده بود پام سر بخوره...
" سینی رو برداشتم و رفتم بیرون . رو به محمد که داشت فرش رو تنظیم می کرد گفتم
-: آقاي خواننده میشه در رو باز کنید؟
سرش و بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد .
محمد -: کجا؟!
-: میرم واسه حاج خانم غذا ببرم...
یه لبخند مهربون تحویلم داد . قلبم افتاد تو پاچه ام . اومد جلو و سینی رو ازم گرفت
محمد -: شما در رو باز کن من می برم. الان مهمونامون میان. میوه ها نشسته اس... چاي هم نداریم...
-: واي خاك به سرم! چاي!
داشتم می دویدم سمت آشپزخونه که محمد باخنده گفت
محمد -: کجا؟! در رو باز کن خانوم نویسنده.
برگشتم در رو باز کنم که مثل همیشه سر خوردم . داشتم با مغز می رفتم تو در که دستاي محمدم دستم رو گرفت . با ساعدش سینی رو نگه داشته بود و با انگشتاش و با تمام قدرت دست من رو تو دستش گرفت . خون به صورتم هجوم آورد .
اي من قربون تو برم علی داداش که خودتو دعوت کردي مهمونی!
دستام داشت می رفت رو ویبره . سریع از دست محمد کشیدمش بیرون و در رو باز کردم . محمد یه لبخند زد و رفت بیرون .
محمد -: مواظب باش دیگه.''
قاه قاه خندیدم . از ته دل.
-: اي بترکی تو رو عاطفه! حالا نمیشه تو این هیري ویري یاد قدیما نکنی؟! چه ثانیه به ثانیه هم یادشه!
چند تا فحش به خودم دادم . در رو به زحمت باز کردم و بالاخره غذا رو به دستشون رسوندم! انقدر ازم تشکر کردن که حد نداشت.
حسابی تحت تاثیرم قرار گرفته بود . دیگه چه می شه کردم یه دونه عاطفس دیگه... محمد
چه شانسی داره که منو داره! کوفتش بشه. خوش بحالش!
-: آخه نمیشه که ... اینهمه زحمت کشیدي مارو شرمنده کردي ، خودتم بشین با هم میخوریم دیگه؟
-: نوش جانتون... به خدا بالا غذا هست... بعدشم یه خورده تو خونه کار دارم... یکم بعد شوهرم میاد جمع و جور نکنم با دیدن وضع خونه طلاقم حتمیه!
خندیدند.
@mahruyan123456 🍃