📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_یکم
✍🏻 #هاوین_امیریان
-: بشقاب...
"رفتم تو آشپزخونه و ناهار رو کشیدم . یه کم بعد اومد بیرون و دستاش رو شست و بدون حرف نشست جلوم و شروع کرد به خوردن . خیلی ناراحت بود از دستم فکر کنم . دیوونه نمی فهمید طاقت سکوتش رو ندارم .
لبخندي زدم و گفتم:
-: آق محمد! شوما پ چرا لهجه ندارین؟! لهجتونا عمل کردین؟
با لهجه اصفهانی گفتم . نگاهم کرد و لبخندي به صورتم پاشید که مهربون تر از اون رو به عمرم ندیده بودم . خون یه دفعه هجوم آورد به صورتم . همون لبخندش لالم کرد . دیگه نتونستم حرف بزنم .
سرم رو انداختم پایین و عین بچه آدم ناهارم رو خوردم . غذامون که تموم شد بلند شدم و میز رو جمع کردم . محمد همونجا نشسته بود. سرشم پایین بود و تو فکر بود عمیقا . کاملا مشخص بود . دستم رو بردم جلو تا بشقابش رو از مقابلش بردارم . دستم هنوز به بشقاب نرسیده بود که محکم دستم رو گرفت تو دست راستش . فشار داد . آروم دستم رو بوسید و از جاش بلند شد
محمد-: دستت درد نکنه. خیلی خوشمزه بود.
من عین مجسمه خشک شده بودم سرجام . واي خداي من! تشکر ازین قشنگتر تو جهانت وجود داشت اصلا؟
-: نوش جان.
نگاهم کرد...''
-: لیوان...
"به خودم که اومدم جلو در خونمون بودم . آتنا در رو باز کرد و با ذوق از پله ها دوید پایین. بغلم کرد. با هم رفتیم بالا . نگاه همشون روي دست باند پیچی شده ام خیره موند .
آتنا-: ابجی دستت چی شده؟
مامانم با نگرانی باور نکردنی اي پرسید .
مادرم -: دعواتون شده؟!
به زور قهقهه زدم . اونقد مزخرف و مصنوعی بود که واقعا خنده ام گرفت. با لهجه اصفی گفتم .
-: نه بابا قهر چی چیس؟ محمد میخواست بره شیراز ... واسه کار روي یه نماهنگ... محیطش مردونه بود منو گذاشت اینجا... خودشم رفت تهران پرواز داره... خیلی عجله داشت کلیم عذرخواهی کرد.
بابا -: پس دستت چی شده ؟
-: دیروز پام سر خورد با مخ رفتم تو زمین .... لیوانم دستم بود شکست دستم رو برید... چیزي نیست بابا!
از قیافه هاشون مشخص بود که خیالشون راحت شد و ناراحتیاشون خوابید .
بابا -: محمد کی میاد؟...
-: فعلا که یه هفته اي کار داره ... شایدم بیشتر شه ... میاد دنبالم ...
یکم نگاهشون کردم .
-: نگهم داشتین دم در هی سوال میپرسین... نکنه اضافیم؟
خندیدن .
مامان -: دیوونه ها! قدمت رو چشم. من ترسیدم خدایی نکرده دعواتون شده باشه. پا شده باشی بیاي.
-: نه مادر من! مگه بچه ام؟
بابا-: والا از شما جوونا هیچی بعید نیس! تا بهتون میگن بالا چشمت ابروئه میذارین میرین...
رفتم سمت اتاق . آخی یادش بخیر . این اتاق همیشه واسم پر محمد بود . انقدر اسمشو اوردم و بهش فکر کردم که بالاخره پاشو گذاشت تو این اتاق . تا اخر عمرم هم پر از محمد خواهد بود . حالا که طعم بودن باهاش رو چشیدم دیگه واقعا نمیتونستم فکر و ذهنم رو ازش ازاد کنم . هر چند همه چی دیگه تموم شد . جلو ایینه داشتم لباسامو در می اوردم و تو فکر بودم . به مثلا لیوانی که دستم رو بریده بود می خندیدم... چقدر زود تموم شد . همه چی مثل یه خواب شیرین بود..."
@mahruyan123456 🍃