#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_دوازدهم
﴾﷽﴿
مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا
مرادی "ای وایی "گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد
ـــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش آمد
ـــ خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
ـــ ببخشید اصلا ندیدمتون
ـــ چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه
شهین خانم به طرف شهاب اومد
ـــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده
مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
ـــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون
ــــ سوسن بسه این چه حرفیه
ـــ بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد
به طرف سوسن خانم رفت
ـــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد
نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند
دوست داشت الان تنها بماند
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود
به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومدا از غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند
ــــ ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بود خودش نمی دانست چرا از آن روز
که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده
از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود یواشکی کتاب های پدرش را می برد و طالعه می کردبعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت
ــــ میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت
مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد
پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
ــــ خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
ـــ جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
ـــ خاله بلا تی گلیه می کلدی
مهیا بوسه ای به دستش زد
ـــ چون دختر بدی بودم
ــ نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
ـــ بلات ببندم خاله
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
ـــ ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
ـــ میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته...
مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_دوازدهم
آهنگاي محمد نصرو گوش مي دادم. اصلا اگه صداش نبود درس هم نمي تونستم
بخونم... نمي تونستم تمرکز کنم حتی ، چه برسه به ورزش...
تو تموم اين مدت تمام دلخوشيم زير زيرکي نگاه کردن به امين موحد بود... خدا ببخشه منو.
-: خو آخه قربونت برم ... تقصير خودته ديگه... چرا اينقدر اين بشر شبيه محمد منه؟...
محمد
تو؟؟؟... هه.. به همين خيال باش...
خودمو مشغول ورزشم کردم تا اينکه بالاخره خسته شدم و چشام سنگين شد. پاشدم مسواک
زدم و از پله هاي تختم رفتم بالا و شيرجه زدم رو تشک.
چند ثانيه اي طول کشيد تا تشک فنري آروم بگيره ... يه خنده ريز بي صدا کردم و گوشيمو
برداشتم...
يه بار واسه نماز صبح زنگ گذاشتم و يه بار هم واسه هشت صبح که پاشم برم به
دانشگاهم برسم. گوشيو طبق عادت هميشگيم خاموش کردم و از تخت آويزون شدم گذاشتمش
روي طاقچه...
با لذت پتومو کشيدم تو بغلم و به فکر فرو رفتم...به اينکه دلم واسه رمانم تنگ شده... رمان دفاع
مقدسي عاشقانه. که به عشق عموي شهيدم نوشته بودمش...
_: ديگه خيلي بيش از حد بلا تکليف موندي رمانه قشنگم...
بذار امتحانام تموم بشه... بهت قول
شرف ميدم که ايندفعه واقعا ببرمت واسه چاپ...
يهويي مغزم يه جرقه زد.
-: چطوره از استاد حسن پور کمک بخوام؟... شايد راضي بشه بخونتش و ببينه ..، چطوره؟... اونوقت
نظرشم بگه که عالي ميشههه... مي تونم ايراداشم رفع کنم....يادم باشه فردا باهاش صحبت
کنم...
دلم نمي خواست شعراي محمدو از توش پاک کنم...
-: خدايا توکل به تو
زير لب دعاهايي که هرشب مي خوندم رو زمزمه کردم و خوابيدم..
صبح با صداي آلارمه گوشيم از خواب پريدم و طبق عادت هميشگيم به جاي استفاده کردن از اون
نردبون خوشگل ، مثل يه چيزي از تخت پريدم پائين...
بعد خوردن صبحونه به اتفاق خانواده و طبق
معمول شونه نکردن موهام ، آماده شدم و راه افتادم سمت دانشگاه...
ساعت ده کلاس داشتم ولي به لطف اتوبوس ها دير رسيدم...
وارد ساختمون انساني شدم که چند
تا از بچه هاي کلاس رو ديدم . اونام مثل من دير رسيده بودن. معلومه خب...
منم اين همه تو خوابگاه
بزک دوزک ميکردم دير مي رسيدم...
باهم سلام احوالپرسي کرديم و يکيشون در رو زد و بقيه با
عذر خواهي وارد کلاس شديم و منم که آخرين نفر بودم در رو بستم و دنبال دخترا به راه افتادم....
صندلياي کلاس معمولا سه تا سه تا به هم وصل شده بودن و توي دو رديف پشت سر هم به زمين
جوش داده شده بودن...
دنبال دخترا به سمت ته کلاس راه افتادم هر کدوم يه جا نشستن و ديدم ديگه جاي خالي نموند...
چرخيدم رديفاي اول که معمولا خالي بودن و نگاه کردم ...
رديف دوم يکي از صندلي ها خالي بود.
اونم درست صندلي کنار امين موحد...
از خدا خواسته سريع رفتم نشستم سمت راستش....يه نيم
نگاه بهم کرد.
امين وسط بود من سمت راستش و دوست صميميش وحيد سمت چپش ...
استاد داشت درس مي داد منم سريع وسيله هام رو درآوردم...
کتاب و مداد که در آوردم متوجه شدم
اين رديفي که من و امين و وحيد نشستيم مخصوص چپ دست هاست. ميز صندلي من که بايد
کتابام رو روش مي ذاشتم سمت چپم بود و من بايد به سمت امين متمايل مي شدم...
ولي اون
کتابش رو گذاشته بود رو پاش و از ميزش استفاده نمي کرد و اين باعث بيشتر نزديک شدنمون به هم مي شد...
قلبم داشت از حلقم ميزد بيرون از بس هيجان زده شده بودم...
@mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_دوازدهم
✍🏻 #هاوین_امیریان
خلاصه این که باز سر این درس و دانشگاه تو خونه دعوا و بحث و جدل بود. ولی دیگه براي من مهم نبود. هدفمو پیدا کرده بودم.
به همین دلیل پدرم رو نشوندم و باهاش صحبت کردم . در حین صحبت یه بحثی پیش اومد ، که اصلا چیز مهمی نبود . یه دفعه اون بحث مسخره مثل بادي شد که خاکستر رو از روي آتیش کنار زد و یه آتش بزرگی شعله ور شد! یه جنگ راه افتاد. پدرم دست روم بلند کرد و یه سیلی محکم توي گوشم . احساس می کردم نفسم بالا نمیاد . برام غیر قابل باور بود...
به هق هق افتادم . نفسم بالا نمی اومد . هیچی نگفتم و فقط گریه کردم . بابام پاشد رفت بیرون و تمام شب رو به خونه بر نگشت . بعد رفتنش منم دویدم توي اتاقم . درو کوبیدم . با صداي بلند گریه می کردم . هر کس هم که می خواست بیاد پیشم یه چیزي پرت می کردم طرفش و داد می زدم که ؛
-: راحتم بذارین! می خوام تنها باااشممممم!
فریاد می زدم و گریه می کردم:
-: چرا دست از سرم بر نمی داریییییننن؟! از دستتون خسته شدمممم... خسسسسته ام کردیییید... دییییوونم کردییییدددد... دیگه از دست شماها جووونم به لبم رسیدههههه! چرااا ولم نمی کنیییدددد؟! خه چرا دست از سرم بر نمیدااااارییییدددد؟
و این شد که سکوت چند ماهه ام شکست . وحشتناکترین شب عمرم بود. ولی خودم رو خالی کردم و همه حرفامو گفتم .
دیگه کسی کاري به کارم نداشت... نمی دونم چند وقت شد ، ولی دیگه با هیچ کسی حرف نمی زدم و پناه بردم به وبلاگم . اتفاقی رفتم سراغ یکی از بچه هاي اکیپمون . براي سرگرم کردن خودم و دور شدن از دنیاي اطرافم ، شروع کردم به زیر و رو کردن وبلاگش ، که تقریبا سه ماه بود سر نزده بودم.
پر از شعر شده بود . یکی یکی شعرا رو می خوندم و لذت می بردم . لذتی وصف ناپذیر... انقد که این شعرا می تونست منو آروم کنه که نگو ... یکم از حال بدم رو از بین برد . بی اختیار دونه دونه براي شعراش نظر گذاشتم . از احساساتم نسبت به شعرا و متناش. روزاي دیگه ام همینطور... اونم جوابمو می داد و گاهی خیلی تعجب می کرد از اینهمه احساساتم. خوشش می اومد . گاهی بیاختیار قربون صدقه ام می رفت و من از پشت مانیتور سرخ می شدم . لبخند شرمگینی روي لبام می نشست . دروغ نگم لذت میبردم. چون نیازمند و تشنه همچین محبتی بودم!
چند وقت بعد هم دانشگاهم شروع شد . رشته مهندسی کامپیوتر دانشگاه آزاد . همون شد که می خواستم و واسش اصرار داشتم.
خیلی ذوق داشتم! یه محیط تازه... یه دنیاي تازه... با کلی حساي خوبی که از طرف سهیل دریافت می کردم.
@mahruyan123456 🍃