eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ مریم شانه های مهیا را ماساژ داد ــــ اینقدر گریه نکن مهیا با دستمال اشک هایش راپاک کرد ـــ باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سالی دوستی رو همشو برد زیر سوال ـــ اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد ــ ا مهیا گریه نکن دختر مهیا را در آغوشش ڪشید ــــ آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند مهیا گوشیش را برداشت ــــ جانم مامان ـــ پیش مریمم ـــ سلامت باشی ـــ هر چی .زرشک پلو ـــ باشه ممنون گوشی را قطع کرد ــــ مامانم سلام رسوند ـــ سلامت باشه من پاشم چایی بیارم ــــ باشه ولی بشینیم تو حیاط ــــ هوا سرده ــــ اشکال نداره ــــ باشه مهیا پالتویش را تنش کرد کیفش را برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت ــــ بفرمایید مهیا خانم چایی بخور مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری خورد چایی در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا ــــ خب چه خبر ـــ خبری بدتر از اتفاق امروز ـــ میشه امروزو فراموش کنی بیا در مورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم ــــ باشه ـــ رابطتت با مامانت بهتر شده ـــ میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم ـــ میتونی من مطمئنم با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد ـــ وای شهاب اومدی به طرف شهاب رفت شهاب مریم را در آغوش ڪشید و بوسه ای بر سرش کاشت مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد ـــ سلام مهیا خانم ــــ سلام مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت ـــ راستی مریم جان ـــ جانم داداش ـــ در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست ــــ آره داداش ــــ ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش ــــ واقعا ؟؟ ـــ آره شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود ــــ مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد ـــ فکر نکنم حالا ببینم چی میشه شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضکل شده بود و خودش را پشت در قایم کرد ــــ خیلی پرویی تو داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری ـــ بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم شهاب از تعجب چشمانش گرد شد ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت ــــ راستی مریم این داداشت کجا بود ـــ ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد .ـــ جم کن بابا ـــ عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود ــــ اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه ــــ بله برادر بنده پاسدار هستش ـــ از قیافه خشنش میشه حدس زد ــــ داداش به این نازی دارم میگی خشن ـــ هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده ـــ باشه گلم دم در با هم روبوسی کردن ــــ راستی مهیا چادر الزامیه ـــ ای بابا ــــ غر نزن ـــ باشه من برم... مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت ــــ مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زدـ ـــ ولش کن خانم بزار کارشو بکنه مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد ـــ ایول بابای چیز فهم احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد مهیا جیغ بلندی زد مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت ــــ چی شد مادر ـــ پیداش ڪردم ایول ـــ نمیری دختر دلم گرفت احمد آقا خندید و گفت ـــ حالا چی هست این مهیا چادر را سرش کرد ـــ چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید ـــ برا چیته؟؟ ـــآها خوبه یادم انداختید مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست ـــ مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون ــــ برا همین می خوای چادر سرت کنی ــــ آره اجباریه ـــ مگه کجا میرید ـــ راهیان نور شلمچه اینا فک کنم ــــ تو هم میری ــــ آره دیگه یعنی نمیزارید برم احمد آقا دستی بر روی سرش کشید ـــ نه دخترم برو به سلامت کی ان شاء الله میرید ـــ پس فردا ،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم ـــ شبت خوش باباجان ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید 👇👇
📙 ✍🏻 🖇 گوشيمو درآوردم و خواستم به شيدا اس بدم ... ترسيدم ببينه.منصرف شدم... استاد همينطور داشت درس مي داد ولي من همه حواسم به بررسي تک تک حرکات امين موحد يا همون محمد نصر خودم پرت بود.... خم شد دم گوش وحيد يه چيزي گفت . وحيد در يک حرکت بسيار ضايعانه!!!! خم شد نگام کرد. يه جوري شدم... صداي امين که بيش از حد نزديکم بود رو مي شنيدم که اروم و با حرص به وحيد ميگفت امين _: نگاه نکن تابلوو... خنده ام گرفته و لذت مي بردم... چون کپيه محمد نصر بود دوست داشتم بهم توجه کنه. خيلي برام لذت بخش بود و همه اين ها به خاطر اين بود که من اونو امين موحد نمي ديدم... اون براي من محمد نصر بود... و ديگه هيچي... سعي کردم خودمو با حرفاي استاد سرگرم کنم ... ديگه حواسمو جمع درس کردم. نزديکاي آخر کلاس بود که استاد يه تمريني برامون مشخص کرد و خسته نباشيد رو گفت بالاخره... امين يه کش و قوسي به بدنش داد و همونطور که با وحيد صحبت مي کرد دستش رو باز کرد پشت صندلي من. خودش سريع متوجه شد چه کاري کرده دستشو برداشت و عذر خواهي کرد... بازم خنده ام گرفت... امين سريع از جاش بلند شد و رفت سمت استاد... اي واي من کار داشتم با استاد... @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 یکی از همون روز ها ایمیلمو گرفت ، با این بهونه که بتونه هر روز برام شعر بفرسته . یعنی دلم بهم می گفت که بهونه اس... نمی دونم قصد واقعیش چی بود... یا شایدم می دونستم... هر روز بیشتر و بیشتر با هم حرف می زدیم.ولی من سعی می کردم همه حریم ها رو رعایت کنم . هر روز برام شعراي قشنگ می فرستاد. روحم پرواز می کرد . حرف زدن هامون به بهانه تحلیل عکسها و شعرها بود . حالم بازم خوب بود... ولی این بار خراب نمی کردم . درس هامو با تکیه به همین حس قشنگ، خوبه خوب می خوندم و شاگرد اول شدم! همه چی همونطور که می خواستم بود. یع روز موضوع بحثمون راجع به بچه ها بود . من از سر ذوق بی از حدم ، یه بند درباره احساساتم نسبت بهشون ؛ و دنیاي کودکانه قشنگشون براش حرف می زدم . اینقدر احساساتش رو جریحه دار کرده بودم که باز نتونست خودش رو کنترل کنه: سهیل -: شرمنده من یه چیزي بگم؟ سکوت کردم و جوابی ندادم . منتظر بودم تا حرفشو بزنه . سهیل -: ببخشیدا... ولی من قربون این احساسات قشنگت بشم! تا بناگوش سرخ شدم . به همراه یه لبخند پر از لذت . ولی زود ، خودم رو جمع و جور کردم و بهش توپیدم . اونقدر تو حال و هواي خاص خودم بودم و تو دنیاي دیگه اي سیر می کردم که فراموشم شد بهش بگم ، ممکنه چند روز نباشم . فرداش پس از مدتها به یه مسافرت یه هفته اي رفتیم و حسابی بهم خوش گذشت . ولی همش فکرم پیش سهیل بود . به خاطر اینکه بهش اطلاع ندادم . وقتی یادم می افتاد که فکر کنه به خاطر قربون صدقه اش ناراحتم و جوابشو نمی دم قاه قاه می خندیدم . روزي که برگشتیم اولین کاري که کردم ، رفتن سر لپ تاپم بود . ایمیلامو چک کردم . نزدیک صد تا ایمیل! چه ذوقی سرتا پامو گرفت! اولاش که کلی معذرت خواهی بود و غلط کردم... و بعدش کلی شعر و شعر و شعر... -: پسره دیوونه! قبل از اینکه شعرا رو بخونم جوابشو دادم . یکم ناز کردم براش و جوابشو فقط تو یه خط نوشتم -: سلام ... ببخشید که جواب نمی دادم .... سفر بودم ... باز بخشید که اطلاع ندادم یهویی شد... چند تا از شعراش رو خوندم و بقیه رو گذاشتم سر فرصت -:وقت دلتنگی دلم صحراي محشر می شود این ندیدن ها برایم تلختر سر می شود گفته بودي از ندیدن ها ولی این بار هم سینه ام از درد دوري بس مکدر می شود -:سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم ! گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم باز گویم که عیان است! چه حاجت به بیانم؟ ( سعدي ) پا شدم لباسام رو عوض کردم . وسیله هامو جا به جا کردم . کارم که تموم شد، نگاهم به صفحه لپ تاپ افتاد . انگاري بست نشسته بود پاي ایمیلش . خیلی وقت بود جوابمو داده بود... @mahruyan123456 🍃