📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_سی_و_ششم
✍🏻 #هاوین_امیریان
مادر محدثه -: خب تنها نمون دختر ... برو خونه مامانت ... خونه مادرشوهرت ... عمه ... خاله ...
خندیدم . لقمه ي غذامو فرو دادم .
-: آخه منم مثل شماها اینجا غریبم ... نه خونواده خودم اینجان... نه شوهرم... به خاطر کار شوهرم ازهمون شب عروسی اومدیم تهران.
خندیدم .
محدثه -: واااي! الهی! کجان خونوادهاتون؟
غذامونو می خوردیم و به سوالاشون جواب می دادم.
بعد جمع کردن سفره مادر محدثه فرستادمون بالا.
در رو براش باز کردم .
-: بفرمائید ...
با اجازه اي گفت و رفت داخل . کفشامونو از پا کندیم . رفت نشست سر کامواها .
-: عه محدثه اونجا نه! بیا بشین رو مبل.
اشاره کردم به هالِ خونه که تقریبا از اون قسمت جدا بود .
محدثه -: نه همینجا خوبه. بیا بهم یاد بده.
نشستیم و با هم مشغول بافتنی شدیم . بافتن گل رو بهش یاد دادم و یکی دوتا با هم بافتیم .
-: ایول خیلی خوب یاد گرفتی ... برگ گل هم تقریبا همین مدله ... بعد باید یه سیم برداریم دورش کاموا بپیچیم که بشه ساقه... برگ ها رو به ساقه و خود گل رو سر سیم بهش می پیچیم و لایه لایه چسب تفنگی روش می زنیم.
در حین حرف زدن نحوه پیچیدن گل رو براش نشون می دادم .
محدثه -: خیلی خوشگل میشه... چند تا میخواي درست کنی؟
-: گل؟ کلیییی! تقریبا باید ده تا گلدون بشه و تو هر کدوم هم چندین گل... خیلی زیاد میشه.
محدثه -: پس نگه دار یکی دوروز دیگه خودم میام کمکت.
-: نه بابا!
محدثه -: تعارف نمی کنم... کاراي خونه که تموم شه می خواد حوصلم سر بره اینجا غریبی کنم... بیام پیشت هم تو تنها نمی مونی هم من... کارا هم زود پیش میره.
-: قدمت رو چشم.
@mahruyan123456🍃