eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📓 🖇 ✍🏻 این بار من جلو نشستم و علی صندلی پشت . محمد باز عینک دودیشو گذاشت رو چشماش و حرکت کرد . علی رو رسوندیم جلوي درشون. پیاده شد . مقابل پنجره ماشین ، سمت شاگرد ، خم شد... علی -: دست شما درد نکنه... خب یه تک پا بفرمائید بالا... محمد دستشو به علامت تشکر گذاشت روي سینه اش . محمد -: مزاحم می شیم... الان خیلی خسته ام علی... -: ان شااالله به زودي جلو خونه خودتون پیادت کنیم... آخه تا کی خونه مامان و بابا؟ خندید . محمد -: واي تو رو خدا عاطفه خانم اون موقع هم من باید برسونمش؟ هممون خندیدیم . علی -: فقط برو دیگه نبینمت... خدافظی کردیم و برگشتیم خونه. من جلوي در ورودي ساختمون پیاده شدم و محمد رفت تا ماشین رو پارك کنه . ایستادم تا محمد بیاد . عینکش رو آویزون کرده بود بین دکمه هاي پیرهنش . دکمه آسانسور رو فشار داد . آسانسور که متوقف شد ، محمد در رو باز کرد و داخل شدیم . صورتشو به آئینه نزدیک کرد . دستی به ته ریش هاش کشید و به موهاش چنگ می زد تا مرتبشون کنه . -: بابا خوشگلیییی! خوشتیپی! بسه. به تصویر خودش تو آئینه اشاره کرد. محمد -: لامصب آدم از دیدنش سیر نمیشه که... یه لبخند دندون نما زدم . -: از خود متشکر! محمد -: آخه مشکل فقط یکی نیست که... این بار به تصویر من اشاره کرد . محمد -: آدم از دیدن این یکی هم سیر نمیشه! لپمو کشید . آسانسور ایستاد و درب اتوماتیکش باز شد . دستمو گذاشتم پشتشو آروم هلش دادم سمت در . خودمم همراهش می‌رفتم ، بدون اینکه دستمو از پشتش بردارم . در خونه رو باز کرد و مثل همیشه ایستاد تا من اول رد بشم. رفتم تو . کفشامو در می آوردم و همزمان ، چادرم رو از سر باز می کردم . ساعت 8 بود . -: خوش اومدي آقاي خونه. خسته نباشی. محمد -: سلامت باشی. @Mahruyan123456 🍃