📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_سی_و_یکم
✍🏻 #هاوین_امیریان
این بار من جلو نشستم و علی صندلی پشت . محمد باز عینک دودیشو گذاشت رو چشماش و حرکت کرد . علی رو رسوندیم جلوي درشون.
پیاده شد . مقابل پنجره ماشین ، سمت شاگرد ، خم شد...
علی -: دست شما درد نکنه... خب یه تک پا بفرمائید بالا...
محمد دستشو به علامت تشکر گذاشت روي سینه اش .
محمد -: مزاحم می شیم... الان خیلی خسته ام علی...
-: ان شااالله به زودي جلو خونه خودتون پیادت کنیم... آخه تا کی خونه مامان و بابا؟
خندید .
محمد -: واي تو رو خدا عاطفه خانم اون موقع هم من باید برسونمش؟
هممون خندیدیم .
علی -: فقط برو دیگه نبینمت...
خدافظی کردیم و برگشتیم خونه. من جلوي در ورودي ساختمون پیاده شدم و محمد رفت تا ماشین رو پارك کنه . ایستادم تا محمد بیاد . عینکش رو آویزون کرده بود بین دکمه هاي پیرهنش . دکمه آسانسور رو فشار داد . آسانسور که متوقف شد ، محمد در رو باز کرد و داخل شدیم . صورتشو به آئینه نزدیک کرد . دستی به ته ریش هاش کشید و به موهاش چنگ می زد تا مرتبشون کنه .
-: بابا خوشگلیییی! خوشتیپی! بسه.
به تصویر خودش تو آئینه اشاره کرد.
محمد -: لامصب آدم از دیدنش سیر نمیشه که...
یه لبخند دندون نما زدم .
-: از خود متشکر!
محمد -: آخه مشکل فقط یکی نیست که...
این بار به تصویر من اشاره کرد .
محمد -: آدم از دیدن این یکی هم سیر نمیشه!
لپمو کشید . آسانسور ایستاد و درب اتوماتیکش باز شد . دستمو گذاشتم پشتشو آروم هلش دادم سمت در . خودمم همراهش میرفتم ، بدون اینکه دستمو از پشتش بردارم . در خونه رو باز کرد و مثل همیشه ایستاد تا من اول رد بشم.
رفتم تو . کفشامو در می آوردم و همزمان ، چادرم رو از سر باز می کردم . ساعت 8 بود .
-: خوش اومدي آقاي خونه. خسته نباشی.
محمد -: سلامت باشی.
@Mahruyan123456 🍃