#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_ششم
﴾﷽﴿
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند
ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید
همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد محمد آقا چرخید
ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم
ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد
شهین خانم روبه دخترش گفت
ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ??
ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم
مهلا خانم با تعجب پرسید
ــــ شما رسوندینش
ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش
مهیا زیر لب غرید
ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی
اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند...
مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد
با صدای در به خودش آمد
ـــ بیا تو
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد
ـــ بیدارت کردم بابا
مهیا لبخند زوری زد
ــ بیدار بودم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت
ـــ بهتری بابا
ـــ الان بهترم
ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه
ــــ اهوم
ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای
مهیا سرش را پایین انداخت
ــــ نمیدونم فڪ نڪنم
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت
ـــ شبت بخیر دخترم
ـــ شب تو هم بخیر
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد
ـــ بابا
ـــ جانم
ــ منم میام
احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد
ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی
شهاب چطور با او رفتار می کند...
ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه
ــــ اومدم
شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود
به سمت ایستگاه پرستاری رفت
ـــ سلام خسته نباشید
ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون
ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی
پرستار چیزی رو تایپ کرد
ـــ اتاق 137
ـــ خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در رازدن و وارد شدن
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد
ـــ اوه اوه اوضاع خیطه
جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد
مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد
ـــ مریم معرفی نمی ڪنی؟؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت
ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه
مهیا لبخندی زد
ــــ خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم
به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد
ـــ این همه نرجس دختر عمه مریم
ـــ خوشبختم گلم
ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
ـــ من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم
سارا با ذوق گفت
ــــ وای مریم بدو بیا
مریم جعبه کیکو کنار گذاشت
ـــ چی شده دختر
ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه
مریم ذوق زده گفت
ـــ واقعا کی هست؟
ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه
ـــ جدی مهیا
ــــ آره
ــــ حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد
ـــ بله خانم مهدوی
ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه
ـــ جدی ڪی
ـــ مهیا خانم
به مهیا اشاره کرد...
👇👇👇ادامه
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_ششم
باز عصبي شدم . کلا يه مدت بود که خيلي زود عصبي مي شدم .
به شدت زود رنج و حساس شده
بودم .
فلشو درآوردم بيرون و لپ تاپ رو خاموش کردم . رفتم جلوي آيينه اتاقم ايستادم ...
-: حالا که مال تو نيست ... ديگه هيچ وقت مال تو نيست ...
تو احمق رو چه حسابي اينقدر
اميدواري بودي که بتوني بهش برسي ... ها؟؟... از کجا معلوم همون کسيه که نشون ميده؟ ...
از
کجا معلوم باهاش خوشبخت مي شدي ؟ .. ها ؟؟... تو که نمي توني از ظاهرش قضاوت کني ..
اصلا هر چي که بود تموم شد ... تموم شد...
شيرجه رفتم سمت گوشيم . براي دختر داييم اس ام اس نوشتم
-: ديگه اون صداي خوشگل فقط براي يه نفره ... ازدواج کرد...
فرستادم ... ولي پشيمون شدم . دلم نمي خواست شکسته شدنم رو ببينن . ولي شيده و شيدا که
غريبه نبودن ...
غم ها و شاديمون با هم بودن و هر سه مون توشون شريک ...
تنها دوستام توي
دنياي به اين بزرگي همين دوتا خواهر بودن که يکيشون دوسال ازم کوچکتر بود و يکيشون پنج سال ازم بزرگتر...
صداي اس ام اس گوشيم بلند شد .
هر وقت کسي خونه نبود گوشي رو از سايلنت در مي آوردم ...
دختري نبودم که بخوام غلطي کنم و ازش بترسم .. نه.. ولي پدر و مادرم بيش از حد روم حساس
بودن ...
حتي با دختر داييام هم با هزار بدبختي رفت و آمد داشتيم و همو مي ديديم . هفته اي ... دو
هفته اي يه بار ...
شيده بود که جواب داده بود ...
شيده-: عاطفه توروخدا ديگه محمد رو بيخيال شو...
گوشيو پرت کردم روي تخت و با گريه داد زدم
-: نمي تونم لعنتي .... نمي تونم..... بفهم... آخه به کي بگم؟.. چرا کسي درکم نمي کنه ؟
•••
چون صفري بودم يا همون ترم اولي کِلاسامون دو هفته ديرتر شروع شده بود... به خاطر ثبت
نام . هفته اي يه بار زبان فارسي داشتيم که از همون جلسه اول عاشق اين کلاس شده بودم .
چون شعر و داستان مي خونديم و عاشق شعر و داستان و آواز خوندن !!!
خودمم حتي
داستان مي نوشتم . يه رمان هم نوشته بودم و به اصرار دوستام که خونده بودنش بردمش براي چاپ...
@mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_ششم
✍🏻 #هاوین_امیریان
کمی صبر کردیم تا غریبه ها برن. بعد جمع و جور کردن و تا حدي مرتب کردن ، آشناها هم عزم رفتن کردن. محدثه رو هزار بار بغل کردم و تبریک و روبوسی... به همراه مهموناي خودم از خونشون خارج شدیم . مامان و بابا و خواهرم و شیده و شیدا. علی و محمد و شهاب به همراه پدرم جلوي در ایستاده بودن . پدر و مادرم صبح امروز اومده بودن و بنا بود که فردا صبح هم برگردن.
کیمیا درحالیکه غزاله رو تو بغلش تکون می داد از آسانسور خارج شد و با تشکر کلید رو داد دستم . کلید رو تحویل مادرم دادم.
-: مامان جان... شما و بابا برید استراحت کنید ... خسته اید... تا ما بیایم طول می کشه...
شیدا -: پس منم برم یکی دوتا از وسیله هامونو بیارم.
-: کجا ؟
شیدا -: امشبو خان داداش دستور داده...
کیمیا حرفشو برید:
کیمیا -: امشب و فردا ناهار خونه مان... شمام ناهار بیاید.
پدر و مادرم رفتن . بعد کلی شوخی و تفریح... شهاب اینا با شیدا و شیده رفتن . محمدم موقع خداحافظی علی رو بغل کرد و سرشو بوسید .
عزم رفتن کردیم . و خیلی زود کل این ساختمون، که مدتها بود شلوغ و پرسر و صدا شده بود رو سکوت فرا گرفت.
تا محمد دوشی بگیره ، من لباسامو عوض کردم و یه تاپ و دامن کوتاه پوشیدم و پریدم روي تخت . خیلی خسته بودم . دوش رو گذاشتم واسه فردا.
بین خواب و بیداري بودم که با دراز کشیدن محمد کنارم ، وارد عالم بیداري شدم . چرخید سمت من . چشمام از هم باز شد . مثل دختربچه ها خودم رو بهش نزدیک کردم و سرمو چسبوندم به سینه اش .
محمد-: یه عروسی دیگه رو هم راه انداختیم...
خندیدم .
-: طفلکی چقدر سختی کشیده بود... دیگه شکرخدا تموم شد... ان شااالله که خوشبخت ترین بشه.
سرمو بردم عقب و تو چشماش نگاه کردم .
-: درست مثل من...
بغلم کرد و فشارم داد.
محمد-: از تو بیشتر سختی کشید؟
-: نمی دونم... شاید آره...
محمد-: خب تعریف کن ببینم.
-: جدي؟!
موهامو کنار زد و پیشونیمو بوسید .
محمد-: اوهوم...
-: باشه...
محمد -: اجازه داري که تعریف کنی؟ راضیه؟
-: آره بابا... چه جووورم... قراره دوباره نویسنده بشم... فک کنم قسمتم اینه که تا آخر داستاناي واقعی بنویسم.
محمد -: خیلیم عالی میشه!
@mahruyan123456 🍃