📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدونودودوم
رفتم تو آشپزخونه...
اولين بارش بود تا اين موقع مي خوابيد... ساعت 9 بود ديگه...
یکم بعد هم محمد اومد بيرون و با هم ميز رو چيديم... صبحونه رو که آماده کرديم اونا هم ديگه بيدار شدن و اومدن سر ميز...
واي عاشق حرف زدنشون بودم! بايد تمرين مي کردم
مامان-: ماشالا... دختر 20 ساله اي که هم درسشا بوخونه و هم خونه داري کونه نيس تو دنيا... فقط عروس گل خودمِس...
خنديدم.
-: شما لطف دارين مامان جان...
مامان-: محمد که اذيتت نيمي کونه؟ مي کنه؟... کمکت چي؟ ميکنه؟
به جاي من محمد جواب داد.
محمد-: نه مامان... همه کارا رو خودش مي کنه طفلکي... گاهي براي اين که ديگه خسته نشه غذا
مي خرم تا ديگه آشپزي نکنه ولي قايمکي اگه بفهمه نمي ذاره.
سکوت حاکم شد...راستي برادر شوهرم کجا بود؟ اومدم بپرسم که...
: داداش حامد چرا نيومده؟
دقيقا من و محمد هم زمان با هم همين جمله رو گفتيم. به همديگه نگاه کرديم... محمد شونه اي
بالا انداخت و بعد چهار تايي خنديديم.
بابا-: والا ما اين همه مدت نيومديم گفتيم اين حامد درس و امتحاناتش تموم شه با خيال راحت بيايم... تازه درگير نمره ها و کارنامه اش شده.... یکي دو روز ديگه خودش مياد...
صبحونه رو که خورديم پا شدم که ظرف هاي الان و از ديشب مونده رو بشورم که مامان نذاشت...
مامان-: امروز مسئوليت خونه و ناهار با آقايون... آماده شو عروسکم ميخوايم بريم بيرون خريد.
چشمي گفتم و دويدم آماده شدم... زديم بيرون... انصافي همه جا رو خوب بلد بود...هي از اين جا به اون جا مي رفت و کلي چيز ميز مي خريديم...کلي کيف کرديم.
براي من هم کلي چيز خريد... هرچي مي گفتم بيخيال نمي خواد مي گفت محمد همچين يه دفعه اي عاشق و بي قرار و مجنون شد که
وقت نکردم واسه عروسم خريد کنم. تو دلم مي گفتم کاش واقعيت داشت!
ساعت نزديکاي 7 بود.
ديگه از پا افتاده بوديم هر دو تا مونم... داشتيم آروم آروم قدم مي زديم از پاساژ بيايم بيرون و
بريم خونه...
مامان-: بعد ناهيد خيلي آدم گنده دماغي شده بود..فکر نمي کردم ديگه سر به راه شه! خداروشکر که تو رو بهش هديه داد...
چيزي نگفتم.
مامان-: ولي حالا عشق و اميد به زندگي رو توي برق چشماش مي بينم.
تو دلم گفتم اين برق همون عشق به ناهيدشه ديگه...
@mahruyan123456 🍃