📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدونودوسوم
تو افکار خودم غرق بودم که دستم رو کشيد و ايستاد. برگشتم ببينم چه خبره... ايستاده بود جلوي ويترين يه مغازه و لباس هاش رو نگاه مي کرد...
به ويترين نگاه کردم يا قمر بني هاشم! خدا خودش ختم به خير کنه...
قبل از اين که بخوام بکشونمش بريم پرسيد
مامان-: از این لباسا نداري که؟ داري؟
صدام به زور در مي اومد.
-: نه مامان جان نيازي نيست بريم دير شد...
پيشونيم رو بوسيد.
مامان-: مي دونم خيلي با حيايي ولي با من راحت باش... خودت داري مامان صدام ميکني...
يکم مکث کرد و بعد يه چشمک بهم زد و من رو کشوند توي مغازه.
کلي لباس بهم نشون داد. مامان هرچي ازم نظر مي پرسيد اصلا نمي تونستم جواب بدم...
فقط سرم پايين بود.اونم قربون صدقم مي رفت...
خودش چند تا لباس که من روم نمي شد بهشون نگاه کنم انتخاب کرد و حساب کرد.
لال شده بودم... کل راه تا خونه رو حرف نزدم...ولي مامان قربون صدقم مي رفت و گاهي بي هوا مي بوسيدم...
نمي دونم چرا اين قدر مهرم به دلش نشسته بود...کاش واقعا عضو اين خانواده بودم...عاشقانه دوسشون داشتم...
رفتيم خونه...ساعت چهار بود. کلي شاکي بودن.مرغ هم پخته بودن...
بعد ناهار تا من چايي بيارم مامان خريدا رو باز کرد و دونه دونه همه رو نشون داد. چايي آوردم و آروم اون کيسه خاک بر سري رو برداشتم تا قايم کنم، ولي مامان متوجه شد و خنديد.
منم دويدم تو اتاق. داشتم فکر مي کردم که کجا قايمش کنم که محمد اومد تو... دستش رو زد به
کمرش.
محمد-: خب ببينم اون تو چيه؟...
کيسه رو گرفتم پشتم.
-: هيچي...وسايل شخصي...
اومد جلو.
محمد-: خب ببينم...
سرم رو بردم بالا به علامت نه...
باز اومد جلو...صداش رو کلفت کرد.
محمد-: ضعيفه، آدم چيزي رو از شوورش پنهون نمي کنه!
اومد جلو تر.
-: تو که شوهر من نيستي..
ايستاد.
محمد-: هستم!...
@mahruyan123456 🍃