📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدونودوپنجم
رفتم جلو تر و يه سرفه مصلحتي کردم... سريع سرش چرخيد طرفم... رفتم جلو... به پام بلند شد. در حاليکه خودم هم مي نشستم دست عاطفه رو هم گرفتم و نشوندمش...
عاطفه-: سلام... خسته نباشي.
-: سلامت باشي.
نيم خيز شد. نذاشتم پا شه... دوباره نيم خيز شد...
عاطفه-: بذار برات چايي بيارم!
دستش رو هنوز ول نکرده بودم... نذاشتم بلند شه دوباره
-: هيچي نميخوام کوچولو... اومديم دو دقه خودتونو ببينيم...
خنديد... لپاش چال افتاد... سريع چشم ازش گرفتم. قلبم داشت ضربان مي گرفت. دستش رو هم ول کردم. مي ترسيدم باز کار دست خودم و خودش بدم... تازگيا بدجور داغ مي کردم...
انقدر ذوق کردم. اصلا فيلم ديدنش يادش رفته بود...
سرم رو بردم عقب... خودم رو کشيدم پايين تر...
-: عاطفه؟
عاطفه-: بله؟
حالم خوب نبود باز...
-: من از فردا سه روز نيستم... ميخواي بري شهرتون؟
غلط مي کنه بره! مگه من ميذارم؟!
عاطفه-: کجا مي خواي بري؟
-: از فردا ظهر مي خوام برم صدا سيما... يه کار تيتراژ بهم سپردن، بايد سه روزه تمومش کنيم.
بايد شبانه روزي کار کنيم.
کمي سکوت کرد... اصلا نگاهش نمي کردم... مي ترسيدم از نگاه کردن بهش تازگيا...
عاطفه-: خب... خب تو که استديو داري...
-: استديوي من در اون حد پيشرفته نيست.... کار حساسيه بايد تو اونجا کار کنيم و متأسفانه
وقت نداريم. به خاطر همينه که 3 روز تمام بايد اونجا باشيم.
عاطفه-: باشه...هر طور که صلاحه... ولي من دانشگاه دارم بايد همين جا بمونم...
@mahruyan123456 🍃