📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدوهشتادوششم
بعد برگشتم تو اتاق سجاده ام رو پهن کردم... اذان گفتم و به نماز ايستادم . مشغول خوندن نماز عشا بودم. رکعت اول هنوز تموم نشده بود که در اتاق باز شد . يکي اومد داخل . جز عاطفه کسي نبود که بياد خب...
حواسم رو جمع نمازم کردم . اومد جلوتر و کنار تخت رو به من ايستاد . سمت راستم بود . فقط نگاهم مي کرد . سر به سجده گذاشتم . ذکرهامم که بلند و با لهجه عربي مي خوندم... تف به ريا!
اونطور که نگام مي کرد همه تمرکزم رو از دست دادم. سعي مي کردم اعتنا نکنم که داره ديدم ميزنه...
رکعت دوم رو شروع کردم.
دختره ي ديوونه فقط داشت نگاه مي کرد.
سوره توحيد رو شروع کردم. بلند شد و اومد جلو. قنوت گرفتم. هنوز وسطاي ذکر قنوت بودم که رفت عقب و از پشت سرم دستش رو دور کمرم حلقه کرد. به زور ذکر رو تموم کردم و همون طور ايستادم... در حالت قنوت... بدون اين که ذکري بگم... سرش رو هم چسبونده بود پشتم. يکم پايين تر از کتفم. به شدت داشت مي لرزيد . تپش قلبش رو هم در همون حالت داشتم حس مي کردم.
حالا فهميدم اون شب که من اون کارو کردم چه
حسي داشت! بدجور تلافي کرد نامرد.
يادم رفت اصلا ذکر قنوت چي بود. داشتم داغ مي کردم.
عاطفه-: ممنونم... بابت همه چي... تو خيلي خوبي... مي دونم با دعوت شهاب و کيميا مي خواستي اين روزايي آخري که اينجام خوشحال باشم... ولي بدون اگه اين کارم نمي کردي بازم خاطره خوبي ازت تو ذهنم حک شده... واسه هميشه... ممنون واسه خوبي ها و مهربونياي برادرانت داداش.
بعدش کتفم رو بوسيد و ازم جدا شد.
به ولاے علي کلمه داداش رو يه جور خاصي گفت. نمي دونم چطور ولي خودم هم از اون کلمه چندشم شد. هنگ کرده بودم. اصلا نماز اينا يادم رفته بود.
رفت بيرون و درو بست. بعد يه مدت تازه به خودم اومدم. ذکر قنوت رو دوباره گفتم و چند تا هم استغفرالله به خاطر حواس پرتي هام رد کردم و نماز رو تموم کردم...
رفتم بيرون... يه پسر قد بلند و خوشگل و خوش تيپ... خيلي با اوني که اونشب ديدم فرق داشت و يه خانوم با يه بچه تو بغلش به پام بلند شدن. رفتم جلو و اول با کيميا خانوم کلي سلام و احوال پرسي کردم گرم و صميمي... و بعدش با شهاب... چنان برادرانه بغلم کرد که موندم...
برادر... چقد از اين کلمه بدم ميومد...
بعدش دقيق شدم روي صورت اون کوچولو... واااي... يا خدا... دقيقا دست رو نقطه ضعف من گذاشته بودن... بچه رو گرفتم و کلي با دل سير نگاهش کردم... فقط نگاهش مي کردم... دلم مي رفت...عشق بچه بودم... يه روز هم بچه خودم رو بغل مي کنم ... بچه خودم... بچم قربونش برم...
من و شهاب سرگرم شديم و کلي از هر دري صحبت کرديم. عاطفه و کيميا هم چسبيده بودن به هم و آروم آروم پچ پچ مي کردن.گاهي آه مي کشيدن و گاهي مي خنديدن.
همه حواسم به عاطفه بود... ولي اون حسابي مشغول کار خودش بود... ببين چقد هيجان زده و خوشحال شده بود که حاضر شد به من دست بزنه... البته به عنوان برادر... اَه... لعنت به اين کلمه!...
@mahruyan123456 🍃