📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدوهشتادوهفتم
"عاطفه"
فقط به غذام نگاه مي کردم. فک کنم هنوز به قول محمد لبو بودم. پسره ديوونه! از دانشگاه اومدم
ديدم همه اتاقم رو خالي کرده. به جاش تخت هاي يه نفره مون رو چيده تو اتاق من. ميز مطالعه ها هم نبود. وسايلم هم نبود. من رو برد تو اتاقش. يه تخت دو نفره تو اتاق خودش گذاشته بود. ميزها رو هم برده بود اتاق حاج خانوم گذاشته بود. همه وسايل ها هم اونجا بود.
اصلا حالم درست نبود. به تخت که نگاه مي کردم قلبم گرومپ گرومپ مي زد. هميشه از اين لحظه مي ترسيدم و مي گفتم بيچاره عروس ها ولي حالا... فکراي خاک بر سري مي زد به سرم ولي مثل هميشه بدم نمي اومد...
محمد نگام کرد و گفت
محمد -: باز که لبو شدي...
منم دويدم بيرون.
بيشعور چه خوششم مي اومد . قهقهه مي زد. بي حيا.... روم نمي شد به محمد نگاه کنم...
محمد قاشق غذاش رو برد دهنش. با صداش منو از افکارم کشيد بيرون .
محمد-: مامان اينا که بيان کلا يه هفته همه کارام رو کنسل مي کنم تا فقط پيش هم باشيم و به تو
هم بعد از مدت ها خوش بگذره... براي اولين بار...تو خونه من...
تو دلم گفتم برا من ثانيه به ثانيه اينجا مثل بهشت بود...
-: و آخرين بار...
زل زد تو چشام... يکم مکث کرد و لقمه اش رو فرو داد .
دوباره مشغول غذاش شد. حقيقت اين بود که رفتن از اينجا براي من مساوي بود با ديوونه شدن. کاش ميشد يه جوري اين پسر واسه
من مي شد...
بالاخره تموم شد اين غذا. ميز رو جمع کرديم. مي خواستم ظرفا رو بشورم که زنگ در زده شد. طفلکي محمدم تازه نشسته بود جلو Tv.
-: من باز مي کنم.
نيم خيز شده بود. با اين حرفم دوباره راحت نشست.
رفتم و بي هوا درو باز کردم. اوه اوه مامان
محمد بود! با لبخند نگاهم کرد...
-: سلام مادر جون...واي قربونتون برم... خوش اومديد...بفرمائيد... ببخشيد من برم يه چي تنم
کنم...
مامان-: نه نميخواد دخترم حامد همراهمون نيست.
درو کامل باز کردم... پريدم تو بغلش...واقعا دوستش داشتم... کلا هرچي که مربوط به محمد بود رو دوست داشتم... عاشقانه سر و صورتم رو مي بوسيد . بعدش نوبت باباش شد.اونم پيشونيمو آروم بوسيد...
چقد حال کردم...
@mahruyan123456 🍃