eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 ✍🏻 🖇 بالاخره ساعت دوازده شد... منم که عشق اينجور کار ها با لذت لحظه به لحظه رو مي‌بلعيدم... تيتراژ برنامه رفت و بعدش شروع شد. مجري صحبت کرد و عشق من رو به عنوان مهمون ويژه شون معرفي کرد. بعد هم از محمد کلي سوال پرسيد.اول درباره کار امام حسينش که انصافا لنگه نداشت و محشر بود...بعدم راجع به خودش و مسائل ديگه زندگيش... محمد هم با تسلط جواب ميداد و صحبت مي کرد...کلمه از دهنش در نيومده رو هوا مي زدمش....مثل هميشه عالي و فيلسوفانه جواب ميداد و گاهي هم شوخي مي کرد... بيشعور چرا حلقه دستش نکرده بود؟! محمد تا ساعت 12 مهمون برنامه بود و بعدش تا 2/5 برنامه ادامه داشت... ولي ما بعد از تشکر و خداحافظي اومديم بيرون... انصافي به من يکي کلي خوش گذشت! مخصوصا که عزيزدوردونه بودم و همه کلي تحويلم مي گرفتن و به حرف مي کشيدنم... تو حياط صداسيما ايستاديم..محمد به علي زنگ زد... یکم صحبت کرد . محمد-: علي ديوونه نشو ديگه خودمون ميريم... -........ محمد-: دروغ ميگي ديگه؟ آخه الان؟بيرون چيکار مي کني تو؟ ساعت از ۱۲ هم گذشته.... -...... محمد-: باشه... خب منتظريم... مرسي... گوشيو قطع کرد و گذاشت تو جيبش. هوا خيلي سرد بود... از دهنش بخار بلند مي شد. محمد-: ديوونه ميگه الا و بلا خودم ميام دنبالتون...تا اون بياد نيم ساعتي طول مي کشه... جوابي بهش ندادم و نگاهمو ازش گرفتم. يه مدت سکوت حاکم شد.کم کم داشت سردم ميشد. يه نگاه به دور و برم انداختم...يه گوشه تاريک زير چند تا درخت با فاصله کمي از ديوار يه سکوي کوچولو بود... رفتم طرفش تا بشينم... چادرم رو مرتب کردم و جمع و جور کردم و لبه لبه سکو نشستم... چون سردم بود مجبور شدم يکم خودم رو جمع و جور کنم و کاملا رو لبه بشينم @mahruyan123456 🍃