📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدوهفتادوهفتم
بالاخره ساعت دوازده شد... منم که عشق اينجور کار ها با لذت لحظه به لحظه رو ميبلعيدم...
تيتراژ برنامه رفت و بعدش شروع شد. مجري صحبت کرد و عشق من رو به عنوان مهمون ويژه شون معرفي کرد.
بعد هم از محمد کلي سوال پرسيد.اول درباره کار امام حسينش که انصافا لنگه نداشت و محشر بود...بعدم راجع به خودش و مسائل ديگه زندگيش... محمد هم با تسلط جواب ميداد و صحبت مي کرد...کلمه از دهنش در نيومده رو هوا مي زدمش....مثل هميشه عالي و فيلسوفانه جواب ميداد و گاهي هم شوخي مي کرد...
بيشعور چرا حلقه دستش نکرده بود؟!
محمد تا ساعت 12 مهمون برنامه بود و بعدش تا 2/5 برنامه ادامه داشت...
ولي ما بعد از تشکر و خداحافظي اومديم بيرون...
انصافي به من يکي کلي خوش گذشت! مخصوصا که عزيزدوردونه بودم و همه کلي تحويلم مي گرفتن و به حرف مي کشيدنم...
تو حياط صداسيما ايستاديم..محمد به علي زنگ زد... یکم صحبت کرد .
محمد-: علي ديوونه نشو ديگه خودمون ميريم...
-........
محمد-: دروغ ميگي ديگه؟ آخه الان؟بيرون چيکار مي کني تو؟ ساعت از ۱۲ هم گذشته....
-......
محمد-: باشه... خب منتظريم... مرسي...
گوشيو قطع کرد و گذاشت تو جيبش.
هوا خيلي سرد بود... از دهنش بخار بلند مي شد.
محمد-: ديوونه ميگه الا و بلا خودم ميام دنبالتون...تا اون بياد نيم ساعتي طول مي کشه...
جوابي بهش ندادم و نگاهمو ازش گرفتم.
يه مدت سکوت حاکم شد.کم کم داشت سردم ميشد.
يه نگاه به دور و برم انداختم...يه گوشه تاريک زير چند تا درخت با فاصله کمي از ديوار يه سکوي کوچولو بود... رفتم طرفش تا بشينم...
چادرم رو مرتب کردم و جمع و جور کردم و لبه لبه سکو نشستم... چون سردم بود مجبور شدم يکم خودم رو جمع و جور کنم و کاملا رو لبه بشينم
@mahruyan123456 🍃