#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_نهم
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته بودندشوڪه شد
مریم به دادش رسید
مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود
ـــ سلام مهیا جان
مهیا به خودش آمد
سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد
همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود
اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت
ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو
مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد
روحانی جواني ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت
ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند
حاج آقا سری تڪون داد
ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید
مهیا با ذوق گفت
ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید
همه با تعحب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید
ــــ پس احمد آبرومونو برد
ـــ نه اختیار دارید حاج آقا
مهیا رو به مریم گفت
ـــ مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات
فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابي که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد
ــــ بدینشون به آقای مهدوی
مهیا به سمت شهاب رفت
ـــ بگیر سید
شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد
اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد
ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟
شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند
در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام
ـــ بله خداروشڪری
گفت
ــــ میشه ما هم ببینم شهاب
شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند
ـــ بله حاج آقا بفرمایید
ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی
روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد
ــــ خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه
بقیه حرفش را تایید ڪردن
جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود
ــــ خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟
مهیا اخمی به شهاب ڪرد
ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست...
ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی
آروم زیر لب گفت
ـــ بله اصلا ڪاملا معلوم بود
رو به مریم گفت
ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد
به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود
به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت
زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست
دوست داشت از این پریشانی خلاص شود
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد
به آن ها که نزدیک شد آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود
محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
با دو به طرفشان رفت
ــــ هوووووی داری چیکار میڪنی
محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید
ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد
ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد
ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای به عطیه رفت
ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
ــــ زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد
ــــ اینجا چه خبره...
شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن صحبت می کرد
ـــ بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ کردنشو میڪشن
ــــ قربان شما یا علی
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت
ـــ اینجا چه خبره
همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد آقا شهاب بیا 👇👇
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_نهم
استاد آخرين اسم رو خوند...
_استاد حسن پور : امين موحد !
صداي بله اي به گوش رسيد...
استاد حسن پور-: موحد کجايي هستي؟
موحد-: اصفهان استاد...
از اونجايي که به خاطر محمد نصر خيلي به اصفهان حساس بودم برگشتم ببينم کيه...
خو آخه
محمد نصر اصفهاني بود ديگه...
يا خدا... اينم اصفهانيه؟ نکنه خودشه؟ محمد نصره؟...
شايد دماغشو عمل کرده...
استاد حسن پور-: من يه دوست دارم توي دانشگاه صنعتي اصفهان... اونم موحده....
باهاش
نسبتي داري؟
موحد-: نه استاد...
استاد-: حيف شد... مي خواستم اگه مي شناختيش نمره اتو از الان کامل بدم بري...
امين موحد-: نه استاد داداشمِس...
کلاس ترکيد از خنده...
ولي من همچنان تو بهت بودم...
با چشماي گرد به شيده نگاه کردم...
اونم
دست کمي ازمن نداشت.
تقريبا دو ماهه که محمد نصر نامزد کرده. لعنتي از يادم نميره. از ذهنم پاک نميشه. از خاطرم محو
نميشه...
هر وقت فکر مي کنم از سرم پريده بازم يا اسمش مياد يا صداش يا آهنگ جديدش و
بازم بغض من مياد و اشکام و دلتنگيام...
سرمو گذاشتم به سجده....
-: خدايا...خودت کمکم کن... يه راهي پيش روم بذار... نجاتم بده...
يه کاري کن.. هرکاري که
دوست داري.. هرکاري که به صَلاحَمه...
خدايا... دارم عذاب مي کشم از اين که به شوهر کسي
ديگه فکر کنم..
گناهه چشم داشتن به مال غريبه ها....
سر از سجده برداشتم...
@mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_نهم
✍🏻 #هاوین_امیریان
با صداي پاهایی که داشت به اتاقم نزدیک می شد ، فورا اشکام رو پاك و خودم رو جمع و جور کردم . نمی خواستم ببینن تونستن حرصم رو در بیارن.
مامان بود... اومد داخل اتاق .
مامان -: راستی محدثه! مدارکتو بردار آماده بذار ... فردا می خوام ببرمت یه مدرسه دیگه ثبت نامت کنم... که فکر و ذکرت فقط درس باشه...
واقعا دیگه در مرز انفجار بودم . انگار از گوشام و سوراخاي دماغم دود می زد بیرون . داشتم دیوونه می شدم.
بلند شدم از روي تخت . رفتم سمت در. در حالی که پام رو محکم می کوبیدم روي زمین. میخواستم در رو ببندم که بابا به حرف اومد .
بابا-: درو چرا می بندی؟!
با حرص بیش از حدي که سعی داشتم پنهانش کنم گفتم .
-: می خوام دررررس بخونمممم!
و در رو بستم . رفتم سمت تخت . یکی از بالشتهاي کوچیکمو برداشتم و محکم کوبیدم به در . حتی دیگه نمی تونستم هم کلاسیام روببینم .
-: واااااي خداااایاااا....
خیلی فشار روم بود. بازم زدم زیر گریه . به شکم دراز کشیدم رو تخت و با کمک چشمام همه فشار و حرصمو تخلیه کردم و نفهمیدم که کی خوابم برد...
صبح با صداي مامانم از خواب پا شدم . چشمام رو باز کردم . یه کم طول کشید تا واضح ببینمش.
مامان -: پس چرا داري نگاه می کنی؟ پاشو دیگه دیر شدا. مدارکتو آماده کردي؟
بلند شدم و نشستم . سرم خیلی سنگین بود . تازه اتفاقاي دیشب یادم افتاد.باز حالم بد شد . یعنی دلم گرفت ، ولی خب نه به شدت قبل ...
مامان -: محدثه با تواما! با دیوار نیستم.
-: آره رو میزه.
مامان -: خب پاشو یه چیزي بخور زود بریم. دیر میشه ها.
و رفت بیرون . به ناراحتیم بها ندادم . من که نمی تونستم حرفم رو به کرسی بنشونم ، پس باید بیخیال می شدم . باید می رفتم سراغ درسم تا دهن همه رو ببندم . بعدشم یه جاي خوب در می اومدم و راحت می شدم.
صبحونمو خوردم و تند آماده شدم .در حین اماده شدن مدارك رو هم اماده کردم . کارنامه و کپی شناسنامه و عکس پشت نویسی شده و...
رفتیم و تو مدرسه ي مورد نظر ثبت نام کردیم . یه مدرسه که فکرش فقط درس بود و درس. زیادم بد نبود . فقط چیزي که خیلی حالم رو گرفت یه خبر بد بود ... این که مدرسه از دو هفته ي دیگه کلاساي پیش دانشگاهیش دایر بود و شروع می شد.
واقعا سنگین بود . واقعا خستگی همه دنیا رو تو تنم حس کردم... و هزاران برابرش رو روي دوش روحم!
فقط به فاصله 13 روز بعد امتحاناي نهایی... خیلی خسته بودم . خیلی... ولی چاره اي نبود . باید این فشارو نادیده می گرفتم . پس رفتم سراغ درسم . می خوندم . واقعا خوب می خوندم... پا به پاي بچهها و مدرسه.
@mahruyan123456 🍃