eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ ــــ خسته نباشید همه ار جایشان بلند شدند مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند ــــ دخترا آرایشم خوبه ?? مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت ـــ خوبه، میخوای برے جایي؟؟ زهرا تنه ای به ناری زد ـــ ڪلڪ کجا دارے میری؟؟ ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند ـــ واه مهیا این چش شد ــــ بیخیال ولش ڪن بریم ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ـــ باشه بریم پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت صدای گوشیش بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود ــــ یڪ دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت ـــ بی مزه بازیش گرفته ـــ با ڪی صحبت مي کني تو ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند ـــ چقدر میشه ــ حساب شده خانم مهیا با تعجب سرش را بالا آورد ـــ اشتباه شده حتما من حساب نڪردم ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد ـــ پسره عوضی ـــ باز چته غر میزنی ــــ هیچی بابا بیا بریم دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند ـــ مهیا ـــ جونم ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس ــــ اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده ـــ باشه باشه بگو... ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ ـــ جان تو ـــ وای خدا باورم نمیشه ـــ باورت بشه ـــ ناری بفهمه مهیا اخمی به او کرد ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خانه رسیده بودند بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله هاوبالا رفت ـــ سلام مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم مهیاوبدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت و شروع کرد به خوردن تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت ـــ مهیا مهیا به سمت هال رفت ـــ بله ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی ـــ باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعدواز در زدن وارد شد چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند ــــ به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد ــ سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت ـــ بفرما ـــ ممنون... همزمان سارا و نرجس وارد شدند سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد ـــ سلام مهیا جونم خوبی ـــ خوبم سارا جون تو خوبی وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار ــــ فردا ?? ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی مهیا فلش را از دست سارا گرفت ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم ـــ مرسی عزیزم ـــ خب دیگه من برم ـــ کجا تازه اومدی ــــ نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم ـــ باشه گلم ـــ راستی حال سید چطوره همه با تعجب به مهیا خیره شدند مریم با لبخند روبه مهیا گفت ـــ خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن مریم ریز خندید ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن👇👇
📙 ✍🏻 🖇 ساعت بعد هم ادبيات داشتم . کلاس که تموم شد پريدم بيرون. دختردايي بزرگم که همين جا تو همين دانشگاه درس مي خوند رو بستم به زنگ که شيده الا و بلا بايد بياي سر کلاس ادبيات. ازش پرسيدم کجاست و رفتم پيداش کردم وکشون کشون بردمش سمت کلاس . تو همون حال همه چيز رو هم براش تعريف کردم . خنديد... شيده-: خب سر يه کلاس ديگه اتون مي اومدم مي ديدم... -: نه نميشه... اون هم کلاسیه من نيست رشته اش فرق مي کنه... شيده-: خب حالا اسمش چي هست ؟ ... -: نمي دونم ... حالا اين ساعت تو حضور غياب حواسمونو جمع مي کنيم... رفتيم تو کلاس و يه گوشه نشستيم که به خوبي ديد داشته باشيم. خيرسرمون چادري و مذهبي هستيم!!! خب چه کنم دست خودم نيست که... آخه اين دل بي صاحاب مقصره ديگه... اون پسره هنوز نيومده بود استاد اومد و کلاس شروع شد . يه سقلمه زدم به پهلوي شيده و آروم دم گوشش گفتم. -: اخه نمي دونم خدا شانس دادني من کدوم گوري بند کفش مي بستم... حالا امروز غايبه... نميخواد بياد... شيده-: ديوونه نکنه تَوهم محمد نصر رو زدي مام خامت شدیم ؟؟؟ چپ چپ نگاهش کردم. -: ديگه دراين حد هم عاشق و مجنون نيستم که... همين لحظه ضربه اي به در کلاس زده شد و در باز شد. اومد تو.... بازم ضربان قلب من رفت روي هزار... با صدايي که از ته چاه درمي اومد رو به شيده گفتم . -: ايناهاش... اينه... شيده يکم نگاهش کرد و بعد زد زير خنده!! حالا نخند و کي بخند. تا آخر کلاس هم هر وقت نگاهش بهش مي افتاد مي خنديد... استاد که گفت خسته نباشيد حمله کردم طرفش و گفتم -: اي کوفتت... مرض.. زهرمار... به چي مي خنديدي؟ شيده-: به خدا هيچي... از بس شبيهش بود نتونستم خودمو کنترل کنم.... خيلليي شبيههنن ... استاد اسمم رو خوند... دست بالا بردم و گفتم -: بله... اه خاک تو سرم مثلا مي خواستم ببینم اسمش چيه ها... @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 فصل دو مامان -: بیا ... دختراي مردم رو نگاه... دختر مارو ببین ... -: اي بابا مگه چی گفتم ؟... مگه جرمه ؟... فقط چند روز ... مامان -: تو الان خودت باید بگی دیگه کسی طرف من نیاد ... خودت باید بري تو اتاقت و درو به رو خودت قفل کنی و با دنیاي بیرون قطع رابطه کنی ... خودت باید با من دعوا کنی بگی مامان دیگه مهمونی تعطیل ... من کنکور دارم... حرصم گرفت از این حرفاي بی منطق مامان . -: مامان چرا متوجه نیسی؟! من خسته ام! خیلی خسته شدم... چند روز فقططط... مامان -: این یه سال رو تلاش کن تا نتیجه اش رو ببینی... -: ماااامااااننننن! بابا -: نه دخترم ... سفر نه ... باشه براي بعد کنکورت ... باید بکوب بشینی پاي درست ...آماشاالله ... دندونامو با حرص روي هم فشار دادم و سریع رفتم تو اتاقم . شروع کردم به خودم غر زدن . -: اییی واااااای! اي وااااااایییییی! واااي ... کنکوووووررر کنکوووور .... اي لعنت به این کنکووووررررر.... کنکور... درسسسس ... تست ... دانشگاه ... آخرش که چی؟! مگه زندگی فقط درسه و درس ؟ بابا من خسته ام...چرا نمی فهمید؟! من خیییییلیییی خسته ام .... من دیگه افسرده شدم ... دیگه دلم داره از غم میترکه .... از غم ... از احساس ... من هیچ دلخوشی اي تو این زندگی ندارم .... ناراحتم ... من دلم عشق می خواد نه کنکور ... دلم یه تکیه گاه می خواد ... از دستتون خسته شدم ... من دلم یکی رو می خواد که منو بلد باشه ... منو بفهمه ... لازم نباشه سر هر چی هزار ساعت براش حرف بزنم ... توضیح بدم تا تو کله ش بره ... من دلم می خواد عاشق شم .... بابا من می خوام زندگی کنم ... می خوام لذت ببرم از زندگیم ... خسته و در مونده خودم رو کوبیدم به تخت . می دونستم کنسل شدن سفر رو بهونه عصبانی شدنم کرده بودم . من حرفم یه چیز دیگه بود . خواسته ام چیز دیگه اي بود ... بازم ادامه دادم . -: من درس نمی خوام! کنکور نمی خوام! نه... نمی گم نمی خوام... باشه.. درسم می خونم... اصلا خودمم دوس دارم واسه آینده ام درس بخونم ... ولی همه چی سر جاااااااشششش .... یه مشت کوبیدم رو تشک تخت . -: ولی نیاز روحمم میخواااممم ... روحم خسته و افسرده اس! با این حالم چطوري درس بخونم اخه؟! حداقل یه سفر هم نمی‌برنم تا بلکه آروم شم و روحیه بگیرم واسه خوندن... به درك! اصلا به دررررککک نبرین... خدا تو هم اصلااا نده... تکیه گاهم رو نده ... مامان خانوم تا می تونی لجبازي کن ... بابا لجبازي کن ... منم بلدم ... من اگه بخوام لج کنم دنیا حریفم نیست ... باشه مامان خانوووم ... میچپم تو اتاقم درو رو خودم می بندم ... ولی درس هم نمی خونم ... هر کاري دوست دارم می کنم ... هر کاري که دلم بخواد! اي خداااااا.. اشکام ریختن... @Mahruyan123456 🍃