#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_هفتم
﴾﷽﴿
مهیا گوشه ای ایستاد
پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند
ــــ حالتوڹ خوبہ؟؟
مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم
شهاب با تعجب پرسید
ـــ شوڪه برا چے؟
ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه
ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد
با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد
ــــ سروان اشکان اصغری
ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد
ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟
ـــ بله درسته
سروان سری تکون داد
ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران
مهیاــ بله
ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد
ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا
ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه
ـــ نخیر یادم نیست
ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست
مهیا ڪه از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت...
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه
سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
ـــ بله در خدمتم
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاف خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت
ـــ شه.. منظورم آقای برادر
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید
ـــ خواهش میڪنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود
مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد
ـــ خاڪ تو سرت مهیا...
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند
مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست
سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال
ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس
پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد
ـــ سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند
شروع ڪرد تایپ ڪردن
ـــ شما
برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد
گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد
زیر لب ڪلی غر زد
لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے
ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود
ـــ واے ڪی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحي شد...
ـــ همینجا پیاده میشم
پول تاڪسي را حساب ڪرد و پیاده شد
روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود
مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید
👇👇👇
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_هفتم
يه رمان هم نوشته بودم و به اصرار دوستام که خونده بودنش بردمش براي چاپ ...
کارشناسا خوندنش و کلي خوششون اومده بود . باور نمي کردن اولين باره که قلم به دستم ميگيرم .
ايراداشو گفته بودن تا من درستش کنم . ولي کو دل و دماغ اين کارا ؟
اون موقع با هزار تا ذوق و شوق از متن آهنگاي محمد نصر توشون استفاده کرده بودم . حالا... بيخيال. بالاخره که يادم ميره...
جلسه سوم ادبيات بود و من طبق معمول
رديف هاي اول مي نشستم که چشم تو چشم اون
پسراي خل و چل همکالسيمون نشم...
استاد هنوز نيومده بود .
امروز رديف دوم بودم و رديف جلوم کاملا خالي بود ...
داشتم کتاب رو زير و
رو مي کردم و حکايتهاي کوتاه رو پيدا مي کردم تا بخونم . يه پسره اومد و با کمي فاصله کنارم
ايستاد .
انگار داشت دنبال يه جايي واسه نشستن مي گشت . سرم رو آوردم بالا که نگاش کنم... (يه عکس العمل طبيعي هر بني بشري...)
قلبم ريخت .....
عرق سردي روي پيشونيم نشست. ضربان
قلبم رفت بالا .
خدايا؟؟...
همون لحظه پسره جاش رو پيدا کرد و رفت نشست. سمت چپ کلاس و رديف اول با چند
صندلي فاصله بينمون ...
نشست و برگشت عقب رو نگاه کرد .
يک ثانيه چشم تو چشم شديم . همون در حد يک ثانيه .
نمي تونستم ازش چشم بگيرم . قلبم به شدت خودشو به در و ديوار قفسه سينه ام مي کوبيد.
خدايا؟ ..
محمد نصر اينجا چيکار مي کرد؟ ... ياحسين... چقد اين بشر شبيه محمده نصره؟!! فقط
مدل دماغش فرق مي کنه...
بيا... اينم از شانس ما...خودش که پريد و ازدواج کرد... حالا خدا
يه کپي از خودشو فرستاده جلو چشمم...
حالا اين مي خواد بشه آيينه دق من...
ديگه تا آخر کلا هيچي نفهميدم ...
@mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_هفتم
✍🏻 # هاوین_امیریان
با تعجب به محمد نگاه کردم .
محمد -: چیه جوجه؟
-: محمد چقدر بزرگ شدي؟!
خندید. ازون خنده هاي مست کننده اش . خودمو زدم به گریه .
-: من نمی خوام اینقدر عاقل باااشیی! شوهرم باید مثل خودم دیوونه باشهههه.
محمکتر به خودش فشارم داد .
محمد -: شوهرت دیوونس... دیوونته... خیالت تخت.
از شدت لذت زبونم بند اومد و سکوت کردم .
محمد-: ولی تو هی داري بچه تر میشی!
-: خو باس جور عاقل شدنه تو رو من بکشم دیگه!
محمد -: نه... مثل اینکه باید بخورمت امشب... شیرینیت دهنم رو حسابی آب انداخته.
-: هااا حالا شددد! خخخخخ...
محمد -: جوجه شلوغ نکن ، خانومم می خواد واسم قصه تعریف کنه.
خودمو بیشتر تو بغلش جا کردم . دستمو انداختم دور کمرشو شروع کردم.
-: یکی بود... یکی نبود...
فصل دو
مامان -: بیا دختراي مردم رو نگاه... دختر مارو ببین!
-: اي بابا مگه چی گفتم؟مگه جرمه؟! فقط چند روز...
مامان -: تو الان خودت باید بگی دیگه کسی طرف من نیاد... خودت باید بري تو اتاقت و درو به رو خودت قفل کنی و با دنیاي بیرون قطع رابطه کنی... خودت باید با من دعوا کنی بگی مامان دیگه مهمونی تعطیل... من کنکور دارم.
حرصم گرفت از این حرفاي بی منطق مامان!
-: مامان چرا متوجه نیسی؟! من خسته ام... خیلی خسته شدم... چند روز فقططط...
مامان -: این یه سال رو تلاش کن تا نتیجه اش رو ببینی.
-: ماااامااااننننن!
بابا -: نه دخترم... سفر نه... باشه براي بعد کنکورت... باید بکوب بشینی پاي درست... آماشاالله!
@mahruyan123456 🍃