#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_چهارم
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـــ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند
پسره فریاد و تهدید می كرد
ــــ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت
پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن
ـــــ سید، شهاب، شهاب...
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت
مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
ــــ حالتون خوبه ??
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگرانتر شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن
مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر
و خنده ای کرد
ـــ اونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمانِ پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــ چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی
و مشتی حوالهی چشمش کرد...
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید
ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد
با فریاد شهاب به خودش آمد
ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد
ـــ برید
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد
تلفنش هم همراهش نبود
نگاهی به اطرافش انداخت
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند
با دیدن تلفن به سمتش دوید
گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد
ـــــ اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید
و داد زد
ـــ لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند
خواست از جایش بلند شود 👇👇👇
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_چهارم
کتابخونه درست سر کوچه ي پايين کوچه ي ما بود . دو سه دقه اي رسيدم
ورفتم تو ....
بابا کي حال داره بين اين همه کتاب دنبال تحقيق بگرده واسه استاد . من که صفري ام و تحقيق محقيق بلد نيستم ...
پس اينترنت و واسه چي گذاشتن ؟ ...
رفتم و از کتابدار يه باکس گرفتم و رفتم توي کافي نت کتابخونه ..
بازم مثل هميشه صفحه ي اينترنت رو باز کردم تحقيق و همه چي رو يادم رفت .
ادرس وبلاگش رو وارد کردم . وبلاگشو که باز کردم ديدم که دوباره همون مطالب قديميه . پس چرا يه مدت نمياد سر بزنه اين جا ؟ ...
دوباره برق حلقش از ذهنم گذشت . اصلا نفهميدم کي نوشتم همسر محمد نصر ؟ و کي صفحه اي
رو باز کردم که برچسبش روز عروسي محمد بود ؟
واي اين دل بي صاحابم يه دقه آروم نمي گيره بببينم دارم چي کار مي کنم ...
بازم اين وبلاگا پياز داغشو زياد کردن حتما ...
تو همين فکرا بودم که عکس بزرگ شده روبه روم باز شد ...
آره ... خود خودش بود ...
محال ممکنه
اينو نشناسم .... داشت عقد نامه رو امضا مي کرد . ولي فقط عکس خودش بود. عکس نامزدشو
نزده بودن . نمي دونم چه مدت خيره شده بودم به عکس . وقتي به خودم اومدم نفسم بالا نمي
اومد . يه بغض به چه بزرگي راه نفسمو بسته بود . سريع کامپيوتر رو خاموش کردمو زدم بيرون .
چند روز با عذاب برام گذشت...
فکر کنم دفعه صدم بود که دستمو بردم سمت لپ تاپ که روشنش کنم . بازم پشيمون شدم دلم
مي خواست روشن کنم و کليپهاي محمد و نگاه کنم . همه ي مصاحبه هاشو داشتم ولي نمي
تونستم نگاه کنم . عذاب وجدان داشتم . بالاخره عزمو جزم کردم روشنش کردم و فلشو انداختم
توش . بعد از اسکن کردن فلش بازش کردم و دکمه ي کنترل لپ تاپو با يه دستم گرفتم و با
دست ديگرم هرچي کليپ تصويري ازش داشتم رو انتخاب کردم . با يه حرکت برقي سريع دکمه
ي ديليت رو فشار دادم وهمه رو پاک کردم . انگار مي ترسيدم پشيمون بشم . کاش قبل پاک
کردن يه بار ديگه نگاهشون مي کردم ....
تو غلط مي کني دختره ي چش چرون تو حق نداري به
شوهر مردم نگاه کني... مگه دين و ايمون نداري؟...
پوفي کردمو رفتم سراغ آهنگاش...
نه... واقعا ديگه از اينا نمي تونستم بگذرم .
خدايا همه ي تلاشمو مي کنم تا اين محمدت از مرد مورد علاقم تبديل بشه به خواننده ي مورد
علاقه ام . يکي از آهنگاشو پلي کردم . دوباره محو صداش شدم . درباره ي امام رضا (ع) مي خوند...
@mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_چهارم
✍🏻 #هاوین_امیریان
رفتم سراغ غزاله . محمد هم اومد تو اتاق. نگاهش کردم . داشت با یه ژست مردونه ي دیگه دکمه هاي پیرهنشو می بست . دلم هوري ریخت پایین . سریع ازش چشم گرفتم.
صداي کوبیده شدن کلونِ روي در به گوشهام خورد. کیمیا از پشت در صدا زد
کیمیا -: عاطی خانوم! منم ، نمیخواد حجاب بذاري...
محمد-: من باز می کنم...
در باز شد و هر دو با هم اومدن توي اتاق. محمد به خاطر کیمیا چراغ هالو روشن کرد.
کیمیا -: خوابید بالاخره؟
چرخید طرف محمد که تو قاب در ایستاده بود. چشمم افتاد به گردن محمد... بهش اشاره کردم. متوجه نشد.
کیمیا -: آقا محمد شرمنده مزاحم استراحت شما شدیم... بردارم غزاله رو شما استراحت کن...
محمد که حواسش به من بود خیلی هول جواب کیمیا رو داد که
محمد-: نه! نه! من اومدم یه سر به خونه بزنم... یه آبی بخورم...
آخر مجبور شدم به گردنم اشاره کنم . محمد فهمید و سریع دستشو گذاشت رو گردنش.
کیمیا -: چیزي شده؟
محمد به تته پته افتاد.
محمد -: نه... یکم... یکم... گردنم درد گرفت یه لحظه...
و از اتاق رفت بیرون. خنده ام گرفته بود.
کیمیا چرخید و رفت بالا سر غزاله. توي خواب عمیقی بود. لبخندي زد وآروم به غزاله گفت
کیمیا -: به خاله بگو من اصلا اثرات دلبریشو ندیدم...
تا بنا گوش سرخ شدم.
-: خیلی خري کیمیا...
و از خجالت رفتم بیرون. داخل آشپزخونه شدم و دستم رو گرفتم جلو دهنم. خیلی خجالت کشیدم خدایی. محمد از دستشویی اومد بیرون و بهم خندید. شسته بود گردنشو.
محمد-: فک کنم واقعا آبرومو بردیا!
لبم رو گزیدم .کیمیا از اتاق اومد بیرون.
کیمیا -: شهاب زنگ زد گف میخوان سفره پهن کنن... بریم پایین؟
-: باشه... لباسامو تنم کنمو بیام.
کیمیا -: پس من رفتم.
راه افتاد سمت در. یهو چرخید .
کیمیا -: عاطفه راسی... چطور بیام به غزاله سر بزنم؟
-: آها راست می گی... واستا بهت کلید بدم.
اطرافمو نگاه کردم . محمد به روي اپن اشاره کرد . کلید رو چنگ زدم و دویدم . گرفتمش طرف کیمیا .
کیمیا -: مرسیییی. زود بیاین.
سرمو تکون دادم و چشمامو به معنی تایید روي هم فشار دادم .
@mahruyan123456 🍃