eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_پنج مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم ا
💗| ✨| برمےگردد. چند قدم بینمان را پر مےڪنم. صور ِت مسیح،مچالہ شده. غرو ِر شڪستہ. پر از بغ ِض مردانہ است..پر از نگاهش را از من مےدزدد. رگِ برجستہے گلویش نگرانترم مےڪند. آرام،هردو دستم را جلو مےبرم. مسیح متوجہم مےشود. مثل یڪ شئ قیمتے و ناب،با هردو دست،آستین ڪت مسیح را مےگیرم و دس ِت زخمےاش را بالا مےآورم. صداے خشدار و پر از بغض مسیح بند دلم را پاره مےڪند. آرام و با محبت مےگوید:نیڪے... سرم را بالا مےگیرم. مسیح،نگاهم مےڪند. برق چشمهایش مثل همان دیدار نخست، گیجم ڪرده. نو ِر بےتفاوت نیستند.چیزے درون برق چشمانش،خاص و بےهمتاست. اما دیگر دو چیزے ڪہ تا بہ حال ندیده بودم. اینبار با اختیار،اما نہ بہ دستور عقل،بلڪہ با فرمان دل،از عمق قلب مےگویم:جانم؟ آسمان،سخاوتمندانہ،برف روے سرمان مےریزد. مثل نقل و نبات ڪہ بر سر عروس و داماد مےریزند. بدون ترس در چشمهاے مسیح خیره مےشوم. در آخرین روزهاے زمستان،زیر بارش آرام و سنگین دانہهاے برف،احساس مےڪنم داغ شدهام. هجوم خون،زیر پوست صورتم و نفسهاے تند مسیح قلبم را وادار بہ ڪوفتن مےڪند. سرم را پایین مےآورم. دس ِت مسیح،خونین و پر از زخم،بین دستهایم است... شیشہے نازڪ بغض،تحمل نمےڪند و مےشڪند. بین دانہهاے برف،قطرات اشڪ روے صورتم مےنشیند و نالہ مےڪنم:چہ بلایے سر خودت آوردے؟ ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده... نمےدانم قرار است با این دو خنجر درون چشمانت بر سر دلم بیاورے... اما این بےتابےام نشان مےدهد،قلبم تصمیم خودش را گرفتہ. دوستداشتنت،گناه باشد یا اشتباه؛ فرقے نمےڪند... گناه مےڪنم تو را،حتے بہ اشتباه... * ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده. زخم وسط دستش از همہ عمیقتر است و این نگرانم مےڪند. نگاهے بہ اطراف مےاندازم. خیابان خلوت است. باید فڪرے بہ حال دست زخمےاش ڪرد،وگرنہ آنقدر خون از دست مےدهد ڪہ.... همین حالا هم،رنگ بہ رو ندارد. آستین دست زخمےاش همچنان بین دستانم است. بہ دنبال خودم مےڪشانمش و روے جدول دستور نشستن مےدهم. مسیح مطیعانہ مےنشیند. شبیہ پسربچہایے است ڪہ بغض دارد و منتظر بہانہ است تا در آغوش مادرش سرباز ڪند. چادر رنگےام را بیرون مےآورم و پارهاش مےڪنم. مسیح مےخواهد اعتراض ڪند. ڪنارش مےنشینم و مےگویم:هیس...معلوم نیست چہ بلایے سر دستت آوردے.. با پش ِت دست،اشڪهایم را پاڪ مےڪنم. ڪیفم را روے پایم مےگذارم و بعد دوباره آستین مسیح را مےگیرم و دستش را بااحتیاط،مثل یڪ شئ گرانقیمت روے ڪیف مےگذارم. دیوار،سفید شده،و اطراف هر خطه زخم،از سرما،بنفش ڪبود... نویسنده: @mahruyan123456