eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : تا به حال فرصتی پیش نیومده بود رستوران بیام .... دیدن رستوران های لاکچری‌ و شیک تهران فقط در فیلم ها و قصه ها نصیب من میشد ... درب ورودی را باز کردم و چشم چرخاندم تا بین پسر و دختر های جوانی که همه کنار هم گوش به نجواهای دلشان داده بودند ... نگاهم قفل شد به دو چشم قهوه ای که روبرویم ایستاده بود ... قدش متوسط بود اما خوش هیکل بود ... موهایش را یک طرفی بالا داده بود . بوی عطر تندش اذیتم می کرد ... سالها بود به خاطر بیماری ام از عطر های تند نمی توانستم استفاده کنم . لبخند دندان نمایی زد و گفت: خوش اومدی ! به رستوران خودت ... شگفت زده و متحیر شدم ... معنی این حرفش چی بود ! --متوجه منظورت نشدم میشه واضح بگی !؟ --بریم بشینیم میگم واست ... دستش را به طرفم دراز کرد و به سمت انتهایی رستوران هدایتم کرد ... یک گوشه ی دنج و خلوت ... روبروی هم نشستیم ... رنگ نگاهش عوض شده بود ... یه حس آشنا ...یه حالی که قبلا ازش دیده بودم ... برق خوشحالی نگاهش از دیدم پنهان نموند... بی مقدمه پرسید : حالت خوبه ! بیماریت‌ خوب شد !؟؟ -- خوبم ، بیماری من تا آخر عمرم همراهمه... باید باهاش مدارا کنم ... درست مثل آدم های بدی که باید تحملشون‌ کرد . یک تای ابرویش‌ را بالا داد و گفت : الان منظورت منم دیگه ! سری تکان دادم و گفتم : نه... نه باور کن کلی گفتم . -- خب بگذریم ... و اما اینکه این جا مال خودمه‌... رستوران خانوادگی ماست بیشتر مهمونی هامون رو اینجا برگزار می کنیم ... گفتم مال خودته چون منو وتو نداریم ! توام عضوی از خانواده ما هستی . --چی شده ! دست و دلباز شدی ... قوم و خویش دار شدی ... تا دیروز که ما رو جز فامیل خودتون نمی دونستید. واستون عار بود !!!! دستی به صورتش کشید و گفت : انقد کینه ای نباش طهورا ! گذشته ها گذشته ... ما اگه اینجا هستیم واسه خاطر چیز دیگه است ... --خیلی خب سر تا پا گوشم ! بگو خیلی وقت ندارم باید زودتر برم. --چی میل داری !؟ --هیچی نمیخورم فقط زودتر حرفت رو بزن . --خشک‌ و خالی که نمیشه ... حرفش رو قطع کردم و گفتم : باور کن من وقت ندارم فقط لطفا برو سر اصل مطلب . --خیلی راجب این قضیه فکر کردم ... راستش‌ من همین طوری نمیتونم این همه پول رو قرض بدم! چون میدونم تواناییش‌ رو نداری که بهم برگردونی ... --من که بهت گفتم هر طور شده برش می گردونم ... --حرف زیاده ! مهم عمل کردن بهش هست که سخته ... خوب به حرفام گوش کن ...برای‌ یکبار هم که شده باورم داشته باش . --داری جون به لبم می کنی این همه حاشیه رفتن لازم نیست دیگه... سرش رو پایین انداخت و با لحن آروم تری ادامه داد : یک ماه بهم محرم میشیم ... تو مدت این یک ماه منم پول رو بهت میدم ... کپ کردم ...زبان در دهانم قفل شده بود اصلا نمی توانستم که چی بگم ! حتی فکرش هم وحشتناک بود چه برسه به ... وای خدای من ! راست می گفتن که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش‌ نمیگیره ... با عصبانیت از جام بلند شدم و دستم رو روی میز کوبیدم و فریاد زدم : خیلی آدم عوضی هستی ! آقای سیاوش مجد ... فک می کردم آدم شدی ولی اشتباه می کردم ... تو همون آشغالی هستی که بودی ... برای خودم متاسفم که بهت رو انداختم ... منتظر حرفش نموندم سریع از در خارج شدم و به پهنای صورت اشک می ریختم ... چقدر بد بخت شده بودم خدای من ... من کجای این دنیا بودم خدا ! اصلا به من نگاه می کنی ... ادامه دارد ... به قلم✍ ( دل آرا) ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃