eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دستم را کشیده و زل زدم به چشم های نگرانش و گفتم : سهراب جان ، من باید کارم رو تموم کنم . همین امروز باید این دندون لق رو بندازم دور ... باید حساب کار این مردک رو بذارم کف دستش ... حوصله ندارم روزی یه بار بیاد اینجا و آرامش منو و تو رو بهم بریزه . پوزخندی زد و گفت : چشم کمال روشن ! چه زود یکی دیگه رو جای کمال گذاشتی برای ما ناز و ادا داشتی . جفتک‌ می انداختی . چی شد که زن این یارو شدی . نگاهی به سهراب کرد و چشمکی زد و گفت : راستی نگفتی چطور تورش کردی ! این زن چموشی بود من که هر کار کردم باهام همراه نشد ... سهراب عصبی شد و به سمتش حمله ور شد و یقه را در دست گرفت و عربده کشید : خفه شو ! حروم زاده ببند دهنت رو راجب ناموس من حرف نزن . راهت رو بکش و از اینجا برو وگرنه قول نمیدم زنده بذارم از اینجا بری . بازوی سهراب را کشیدم و گفتم : ولش کن ! حیف تو نباشه دست به این کثافت میزنی . این به خانواده ی خودش هم رحم نمیکنه . اخمی کرده و سری تکان داد و گفت : متوجه حرفت نمیشم ! واضح بگو ببینم چه غلطی کردی ! چشم هایم را ریز کرده و گفتم : هر کسی نمی دونست من که خوب می دونستم تو برادرت رو کشتی . تو کمال منو کشتی برای اینکه به اموالش ، به زنش به همه چیزش برسی . اما کور خوندی دیدی که نشد ... اگر هزاران نفر هم بیان بگن تو قاتل نیستی من باورم نمیشه تو اونو کشتی . اما حیف که دستم باز نیست و مدرکی ندارم تا ثابتش کنم . قهقهه ای زد و معلوم بود. که مثل همیشه مست کرده و در همان حال گفت : به مادرم گفته بودم که کتی ، زن باهوشیه همیشه میگفتم تو باید زن من می‌شدی نه زن اون الدنگ بی عرضه ... آره خوب فهمیدی من اونو کشتم . تا به تو برسم . تو سهم من بودی ... وقتی که می دیدمت دلم زیر و رو میشد ... تو مشتم‌ بودی اما حیف که مثل ماهی از دستم لیز خوردی ... اما غصه نخور آخرش مال خودمی شاه ماهی من ... چشمم به سهراب افتاد که رگ گردنش بیرون زده بود و چشم هایش به خون نشسته بود . میترسیدم نکند اتفاقی بیفتد . به غیرتش برخورده بود . آن مردک هم همین را می خواست. به سمتش یورش برد و به دیوار چسباندش ... چانه اش را با دستش گرفته بود و فشارش میداد و می گفت : بگو چی زر ، زر کردی ! بی همه چیز ! و او در چنگال سهراب گیر افتاده بود و سهراب هر لحظه عرصه را بر او تنگ تر میکرد و من می ترسیدم از اینکه او را بکشد . آنقدر عصبی بود که هرکاری از او بر می آمد ‌. جلو رفتم و از پشت ، دستش را کشیدم و گفتم : ترو خدا بس کن ، ولش کن . بذار ببینم اصلا برای چی اومده ... گوشش به این حرف ها بدهکار نبود . و بی آنکه متوجه باشد مرا با آرنج زد و به عقب هل داد و من تعادلم را از دست داده و محکم به زمین خوردم ‌. و روی سنگلاخ های کف حیاط افتادم . تمام کمرم درد گرفته بود . اما سهراب ول کن او نبود . ادامه دارد ... به قلم✍🏼 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃