🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهشتادودو:
شبی که در کنار خانواده ی امیرحسین گذراندم یکی از شب های خوب زندگی ام بود .
خواهر شوهری که اگر چه دیر به دیر می دیدمش!
اما آنقدر محبت میکرد و مهربان بود که جای خواهر نداشته ام بود .
تمام حواسم پی امیر حسین بود .
امیر حسینی که اگر چه خوشحال بود از آمدن خواهر و خانواده ی شوهرش ...
اما غمی که در صورتش بود از چشمان من پنهان نماند .
خوب میشد فهمید که به چه فکر میکند .
دلش پیش مادرش بود .
مادری که به قول خودش هم برایش پدر بود هم مادر ...
مادری که عمر و جوانی و زیبایی اش را پای ثمره های عشقش گذاشته بود .
مادر امیر حسین دل خوشی از من نداشت اما من نمیدانم چه بود ...
علتش چه بود که اگر چه بیرحمانه ترین رفتار ها را با من داشت اما من کینه ای از او به دل نگرفتم .
هنوز هم محبت های خالصانه و مادرانه اش را در کنج قلبم نگه داشته بودم .
اگر مهر مادری او نبود شاید هرگز امیرحسین سهم من نمیشد .
باید هر طور شده بود دوباره پیش قدم میشدم برای اینکه مرا ببخشد .
دلم به درد می آمد وقتی می دیدم مرد زندگی ام دمغ و افسرده است و برای دل خوش من ، به زور لبخند میزند .
با صدای امیرحسین که اتاقش بیرون می آمد از افکارم بیرون آمدم و نگاهش کردم .
در جوابش گفتم : جانم عزیزم !
و محو دیدنش شدم .
تی شرت آبی خوش رنگش ، به تنش نشسته بود و بازوان ورزش کاری اش را بیرون انداخته بود .
با ذوق نگاهش کردم و در دل خدا را شکر کردم که امیر حسین را نصیبم کرد .
زیر لب برایش خواندم : ماشاءالله لا حول و لا قوه الا بالله ...
_طهورا خیلی دلم می خواد یه سفر با هم بریم .
نظرت چیه !
با ذوق از پیشنهادش استقبال کرده و گفتم : آخ جوووون ! من که پایه ام
اما کجا بریم !؟
آمد و نشست کنارم و دستش را روی شانه ام انداخت و دورش حلقه کرد و با لبخند گفت : خودت دوست داری کجا بریم ؟!
یک آن دلم رفت برای بین الحرمین و شش گوشه اش ...
خیلی وقت بود تا قبل ازدواجم با امیر حسین از معنویات دور شده بودم اما رفته رفته دوباره در وجودم اعتقادات بچگی ام ریشه زده بود .
و دلم می خواست هر طور شده کربلا بروم .
دستم را فشرد و گفت : نگفتی کجا بریم ؟ داری به چی فکر میکنی ؟
اشک شوق دیدن حرم به چشمانم هجوم آورد و با بغض گفتم : بریم زیارت ارباب ...
منو ببر کربلا ...
دقایقی مکث کرد و چیزی نگفت .
سکوت سنگینی بینمون حکم فرما شد .
نگاهش کردم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏼دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهشتادوسه:
صورتش خیس اشک شده بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد نامفهوم بود ...
حال خودش بود .
حس میکردم حال خوشی است و نخواستم خرابش کنم .
برگشت سمتم با همان صورت خیس!
لبخند دلنشینی بر لب نشانده بود و لب زد : قربون ارباب بشم
دلم لک زده بود برای حرمش !
چقدر دلم می خواست وقتی ازت میپرسم تو بگی کربلا ! سرزمین عشق ...
گذاشتم به عهده ی خودت تا خودت انتخاب کنی ...
و نمی دونی چقدر خوشحالم کردی وقتی اینو ازت شنیدم .
به امید خدا از همین فردا می افتم دنبال کارها .
مکثی کرد و نگاهی به شکم برآمده ام انداخت و گفت : این فسقل بابا رو چیکار کنیم ؟
بی معطلی و با خنده گفتم : این فندق مامان جاش خوبه !
تو نگرانش نباش .
پسرم میخواد بیاد زیارت .
با قیافه ای نگران گفت : نگرانم ، خطر داره ، به قول مامانم بار شیشه داری .
نمیشه ریسک کرد ...
بازویش را سفت چسبیده و با اصرار گفتم : خواهش میکنم شادی منو خراب نکن .
انشاالله که چیزی نمیشه .
الان که موقع اربعین نیست که بگیم شلوغه .
همین فردا بیفت دنبال کارهاش دیگه ام به چیزی فکر نکن .
چشمی گفت و خمیازه ای کشید و گفت: خوابم میاد ، پاشو بریم بخوابیم .
_من خوابم نمیاد عزیزم ، تو برو بخواب .
_باشه هر وقت خوابت اومد بیا کنارم .
نکنه باز تا صبح بیدار باشی ها !
که ناراحت میشم .
_خیالت راحت ، تو برو بخواب منم میام .
_شبت بخیر ...
***************************
طبق شب های قبل به اتاق مطالعه ی امیر حسین پناه بردم و دفتر را باز کردم.
با خودم عهد کرده بودم هر طور شده تمامش کنم .
نگاهش که میکردم چیز زیادی نمانده بود تا پایانش ...
کنجکاو ادامه اش بودم .
اینکه عشق سهراب تا کجا پیش رفت و کتایون آیا دوباره گرفتار عشق شد یا فقط او را دوست داشت !
«کتایون »
اما همان طور که روزگار همیشه با من سر جنگ داشت و نمی گذاشت آب خوشی از گلویم پایین برود اینبار هم خوشی هایم را زهرم کرد .
یک روز صبح همان طور که خوابیده بود و با سر و صدایی از بیرون با وحشت بیدار شدم و نگاهی به احمد انداختم که کنارم بود .
اما خبری از سهراب نبود .
دستپاچه روسری ام را روی سر انداخته و از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم .
با چیزی که می دیدم پاهایم سست شد
و دیگر رمقی برایم نمانده بود .
روی زمین سر خوردم ...
خدای من چه دیدم من !
چرا یک روز خوش به من نیامده !
سهراب در برابر آن نامرد عوضی ایستاده بود و او هر چه از دهانش می آمد بار ما می کرد .
سرم سوت می کشید .
اینکه چطور مرا باز پیدا کرده بودند .
وقت قایم شدن و ترس نبود.
باید برای یکبار هم که شده بود جلویشان می ایستادم .
بس بود دیگر سکوت در برابر. این آدم های گربه صفت ...
چادرم را از چوب لباسی چنگ زده و گره روسری ام را سفت تر کرده و با عصبانیت به طرف حیاط رفتم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏼 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهشتادوچهار:
و با صدای بلند فریاد کشیدم : چی میخوای از جون ما !
عوضی نامرد !!؟
با صدایم هر دو به طرفم برگشتند و سهراب با عصبانیت داشت نگاهم میکرد .
مشخص بود دلش نمیخواهد که من آنجا باشم و هر طور بود دوست داشت خودش حق آن جمال را کف دستش بگذارد .
اما من باید با او تسویه حساب می کردم .
او به من بدهکار بود .
یادم نرفته بود که چندین بار قصد بی ناموسی داشت و می خواست که مرا بی آبرو کند .
قدم به جلو برداشتم و طول حیاط را با گام بلندی که برمیداشتم طی کردم و نزدیکشان رفتم.
هنوز هم همان طور وقیح و گستاخ مرا نگاه میکرد .
داشت با نگاهش مرا قورت میداد .
اصلا این جنس نگاه را دوست نداشتم .
و اما ناچار بودم باید برای همیشه از شر او خلاص میشدم .
دست به کمر زده و گفتم : فرمایش !
کارت چیه پا شدی اومدی اینجا مرتیکه !؟
لبخند چندش آوری زد چیزی نگفت .
به دنبال این لبخند کسی را می دیدم که باورم نمیشد از در وارد شد و مرا خصمانه نگاه میکرد .
آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده بود .
برای همان پسرکی که دیگر مرا نمی خواست .
مهر مادری بر عصبانیتم غلبه کرد و باز هم مرا زبون کرد .
نشستم روی زمین و جلویش زانو زدم .
چه قدی کشیده بود
بی شباهت به کمال نبود.
دست تپلش را میان دست هایم گرفتم و با خوشحالی گفتم : دلم برات یه ذره شده بود حمید مامان !
دستش را به شدت از دستم بیرون کشید و با بی ادبی جواب داد : تو مادر من نیستی زنیکه !
اومدم اینجا تا حقم رو ازت بگیرم .
دلم شکست ، انتظار چنین حرفی را از او نداشتم .
از پسری که اگر چه خودم به دنیا نیاورده بودمش! اما جگر گوشه ام بود .
من با همین دست ها بزرگش کرده بودم .
او در آغوش من قد کشیده بود .
ناراحتی و گستاخی اش را به حساب بچگی اش گذاشتم و گفتم : عزیز مامان ! من ترو خیلی دوست دارم .
چرا اینطور میکنی !
من چه حقی از تو بردم .
یادت میاد چه روزهای خوبی با هم داشتیم .
مگه من مادرت نیستم !
آدم که به مادرش بی احترامی نمیکنه .
به جای او که جوابم را دهد جمال پیش دستی کرد و گفت : پاشو خودت رو جمع کن .
گوشمون پر شده از روضه خوانی هات .
این که شبانه فرار کردی و از عمارت خان رفتی و پا روی خواسته ما گذاشتی به جهنم ...
لیاقت تو همین آشغال دونی هست که توش داری زندگی میکنی .
تو سزاوار همین جا بودی .
عمارت شاهانه و عروس خان بودن از سر تو زیاد بود .
با نفرت نگاهش کردم و گفتم : خب حالا که همه اینا رو گفتی و به قول تو من لیاقت اون ماتم کده رو نداشتم .
بگو برای چی اومدی ؟
و زود راهت رو بکش و برو ...
سهراب دستم را گرفت و گفت : بسه دیگه کتایون ! تا اینجاش هم هیچی بهت نگفتم تا خودت رو و عقده هات رو خالی کنی برو تو ...
دلم نمی خواد دهن به دهن این حیوون بذاری .
برو خونه .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏼دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهشتادوپنج:
دستم را کشیده و زل زدم به چشم های نگرانش و گفتم : سهراب جان ، من باید کارم رو تموم کنم .
همین امروز باید این دندون لق رو بندازم دور ...
باید حساب کار این مردک رو بذارم کف دستش ...
حوصله ندارم روزی یه بار بیاد اینجا و آرامش منو و تو رو بهم بریزه .
پوزخندی زد و گفت : چشم کمال روشن !
چه زود یکی دیگه رو جای کمال گذاشتی
برای ما ناز و ادا داشتی .
جفتک می انداختی .
چی شد که زن این یارو شدی .
نگاهی به سهراب کرد و چشمکی زد و گفت : راستی نگفتی چطور تورش کردی !
این زن چموشی بود من که هر کار کردم باهام همراه نشد ...
سهراب عصبی شد و به سمتش حمله ور شد و یقه را در دست گرفت و عربده کشید : خفه شو ! حروم زاده
ببند دهنت رو راجب ناموس من حرف نزن .
راهت رو بکش و از اینجا برو وگرنه قول نمیدم زنده بذارم از اینجا بری .
بازوی سهراب را کشیدم و گفتم : ولش کن !
حیف تو نباشه دست به این کثافت میزنی .
این به خانواده ی خودش هم رحم نمیکنه .
اخمی کرده و سری تکان داد و گفت : متوجه حرفت نمیشم !
واضح بگو ببینم چه غلطی کردی !
چشم هایم را ریز کرده و گفتم : هر کسی نمی دونست من که خوب می دونستم تو برادرت رو کشتی .
تو کمال منو کشتی برای اینکه به اموالش ، به زنش به همه چیزش برسی .
اما کور خوندی دیدی که نشد ...
اگر هزاران نفر هم بیان بگن تو قاتل نیستی من باورم نمیشه تو اونو کشتی .
اما حیف که دستم باز نیست و مدرکی ندارم تا ثابتش کنم .
قهقهه ای زد و معلوم بود. که مثل همیشه مست کرده و در همان حال گفت : به مادرم گفته بودم که کتی ، زن باهوشیه
همیشه میگفتم تو باید زن من میشدی نه زن اون الدنگ بی عرضه ...
آره خوب فهمیدی من اونو کشتم .
تا به تو برسم .
تو سهم من بودی ...
وقتی که می دیدمت دلم زیر و رو میشد ...
تو مشتم بودی اما حیف که مثل ماهی از دستم لیز خوردی ...
اما غصه نخور آخرش مال خودمی شاه ماهی من ...
چشمم به سهراب افتاد که رگ گردنش بیرون زده بود و چشم هایش به خون نشسته بود .
میترسیدم نکند اتفاقی بیفتد .
به غیرتش برخورده بود .
آن مردک هم همین را می خواست.
به سمتش یورش برد و به دیوار چسباندش ...
چانه اش را با دستش گرفته بود و فشارش میداد و می گفت : بگو چی زر ، زر کردی ! بی همه چیز !
و او در چنگال سهراب گیر افتاده بود و سهراب هر لحظه عرصه را بر او تنگ تر میکرد و من می ترسیدم از اینکه او را بکشد .
آنقدر عصبی بود که هرکاری از او بر می آمد .
جلو رفتم و از پشت ، دستش را کشیدم و گفتم : ترو خدا بس کن ، ولش کن .
بذار ببینم اصلا برای چی اومده ...
گوشش به این حرف ها بدهکار نبود .
و بی آنکه متوجه باشد مرا با آرنج زد و به عقب هل داد و من تعادلم را از دست داده و محکم به زمین خوردم .
و روی سنگلاخ های کف حیاط افتادم .
تمام کمرم درد گرفته بود .
اما سهراب ول کن او نبود .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏼 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهشتادوشش:
در همین حین حمید که شاهد ماجرا بود .
از فرصت استفاده کرد و به سمتم حمله کرد و با لگد به سمت شکمم هجوم آورد و چندین لگد پی در پی زد و من صدای ناله ام به آسمان رفت و فریاد کشیدم : سهراب به دادم برس ...
با دست به مچ پایش زدم تا ولم کند اما ول کن نبود و بیرحمانه میزد .
سهراب آمد و به زور از من جدایش کرد .
با نفرت نگاهم میکرد. و گفت : حالم ازت بهم می خوره .
تو مادر من نیستی .
هرزه ی هرجایی !!!
اون خونه ای هم که پدرم زده به نام تو از حلقومت میکشم بیرون .
آخ که خدای من ، من طاقت هر چیزی را داشتم الا این حرف هایش ...
ضربه هایی که میزد آنقدر درد نداشت تا این حرفی که زد .
به پهنای صورت اشک می ریختم و از درد به خودم می پیچیدم .
سهراب کمکم کرد و به زور از زمین بلندم کرد.
احساس میکردم کمرم خورد شده و توانایی راه رفتن نداشتم .
احساس خیسی میکردم اما هر چه فکر میکردم نمیدانستم علت چه بود .
نگاه به پایین لباسم انداختم که از خون آغشته شده بود .
وحشت سرتاپای وجودم را گرفت و داد زدم : خون ! نگاه کن خون داره میاد .
سهراب برو طبیب خبر کن .
جمال نگاه کثیفش را به من دوخت و درحالی که دمش را روی کولش گذاشته بود و داشت می رفت گفت : مثل اینکه یه توله هم تو راه داشتی .
آخی ! حیف شد ...
خندید مانند دیوانه ها و ادامه داد : اما اون خونه رو نمیزارم دستت بهش برسه .
اومده بودم تا بیای و امضا کنی ...
اما باشه یه وقت دیگه منتظرم باش .
سهراب دوباره خواست به سمتش حمله کند که با التماس گفتم : ترو خدا ولش کن .
به فریادم برس .
چه بلایی سرم اومده !
نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت : بچه ات افتاد یعنی !
دستش را از سرش گرفت و گفت : وای خدای من !!
اینو دیگه کجای دلم بذارم .
هر طور شده بود به زور مرا تا خانه برد و درازم کرد روی تشک کنار احمد ...
احمد هنوز خواب بود .
پتو را رویم کشید و با ناراحتی گفت : ای کاش نمی اومدی کتایون بهت گفتم برو داخل گوش نکردی .
بیا اینم نتیجه اش !
بریده بریده جوابش را دادم : نمی ...شد
باید جواب...ش رو می ...دادم .
_کاش لا اقل مادرم اینا خونه بودن .
امروز انگار اجل ما اومده بود که بر خلاف همیشه تنها بمونیم خونه .
_خواهش میکنم برو دنبالشون !
خونریزیم قطع نمیشه .
نگاهی به پتویی که رویم انداخته بود و حالا از خون پر شده بود کرده و گفتم : نگاه کن ، دارم همه جا رو گند میزنم ...
دستپاچه شد و گفت : خیلی خب تو از جات تکون نخور تا من برم دنبال طبیب یکی هم بفرستم سراغ مادرم اینا سرزمین ...
ناله ای کرده و با اشک چشم بدرقه اش کردم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏼 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃