🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبایطهورا #رم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهفتادودو:
زیر چادر سفید با گل های ریز صورتی در حال عرق ریختن بودم.
و تمام حواسم پی عاقد بود و حواسم را جمع کرده بودم تا کی بله را بگویم .
خانم کتایون تابش ، آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای سهراب محمدی در بیاورم ؟!
این صدای عاقد بود که هر لحظه قلب مرا به تپش می انداخت و من در فکر اینکه آیا از پس این تعهد بر می آیم !
آیا سهراب مرا خوشبخت خواهد کرد ؟!....
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و زیر لب صدایش کردم : خدایا خودت کمکم کن الان دیگه جای شک و دو دلی نیست .
کمکم کن بتونم لایق عشق سهراب باشم و در کنارش به آرامش برسم .
در همین لحظه عاقد گفت : آقای داماد زیر لفظی عروس خانم را تقبل کن تا بله را بگن.
دست مردانه اش را از زیر چادر دیدم که جعبه ی مخمل قرمز رنگی سمتم گرفت و من هم دستم را جلو بردم و گرفتمش ...
برای بار آخر خطبه را خواند و من گفتم : با توکل بر خدا و با اجازه بزرگ تر ها بله .
و صدای بله ی گفتن من در میان کل کشیدن و سوت و کف های پی در پی گم شد و نقل بر سر و رویمان پاشیدند و شادی شان را با ما تقسیم کردند .
صورتم را بزک کرده بودند و شرمم میشد تا چادرم را کنار بزنم و با همان حال صورت مادر و قدم خیر را بوسیدم و بعد از تبریک های پی در پی ، قدم خیر از مهمانان خواست تا اتاق را خلوت کنند و وقت اختصاصی به عروس و داماد بدهند و وقتی این جمله را شنیدم عرق شرم از سر و رویم فرو می ریخت .
هر کس نداند فکر می کند دختر آفتاب مهتاب ندیده ای هستم که اصلا تا به حال مرد ندیده !
و این حجم از شرم برایم عجیب بود .
اتاق خالی شد و در را پشت سرشان بستند .
دستش را جلوی آورد و دستم را که زیر چادر بود بیرون آورد و انگشترم را به دستم انداخت و دستم را بالا برد و هرم نفس های گرمش بود که به دستم می خورد .
و حالم را دگرگون می کرد .
دستم را بوسید و با آرامش و طمانینه چادر را از روی صورتم برداشت و باچشمان قشنگ و محجوبش به صورتم زل زده بود .
و من سر به زیر انداخته بودم که با دستش چانه ام را بالا آورد و چشم تو چشم شدیم و با لبخند زیبای کنج لبش مواجه شدم .
با سر انگشتش روی گونه ام را نوازش کرد و لب زد : مبارک باشه عروس خانم .
بر خلاف رسم ، من از مادرم خواستم که انگشتر رو توی خلوت تو دستت بندازم و دستت رو ببوسم و بهت بگم که ممنونم که بهم اعتماد کردی و عشقم رو قبول کردی .
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .
دست برد سمت یقه ی لباسش و دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و صورتش خیس عرق شده بود .
حس می کردم حالش خوب نیست .
بهش گفتم : حالت خوش نیست ؟!
خندید ، آرام و مردانه ...
خوبه حالم ، عروس قشنگم !
آنقدر دوستت دارم که نمی دونم چیکار کنم .
آنقدر عزیز هستی که و خدا مثل فرشته های آفریدت که دوست دارم ساعت ها فقط بشینم و نگات کنم .
باورت بشه که تا این ساعت ترو به این دقت ندیده بودم که اگر دیده بودم بعید میدونستم که این چند ماه طاقت بیارم .
سکوت کردم در جواب حرف ها و ابراز علاقه هایش ...
دستم را فشرد و گفت : نمیخوای باهام حرف بزنی ؟ صدای قشنگت رو ازم دریغ نکن .
سهراب در دنیای خودش بود و من در دنیای خودم ...
او به جز من دلبستگی دیگری نداشت اما من نه !
من بند دلم به پسرکم بسته بود .
و دل نگرانش بودم .
نگران آینده و حالش ...
از صبح که زیر دست آرایشگر بودم ندیده بودمش!!!
عطر تنش را ...
آخ امان از عطر تنش که بوی پدرش را به من القا می کرد و آتش به جانم می انداخت .
نفهمیدم که صورتم از اشک خیس شد که بعدش با چهره ی نگران سهراب مواجه شدم که می گفت : کتایون جان چی شدی ؟!
چرا گریه میکنی ؟
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃