eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #رم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : زیر چادر سفید با گل های ریز صورتی در حال عرق ریختن بودم. و تمام حواسم پی عاقد بود و حواسم را جمع کرده بودم تا کی بله را بگویم . خانم کتایون تابش ، آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای سهراب محمدی در بیاورم ؟! این صدای عاقد بود که هر لحظه قلب مرا به تپش می انداخت و من در فکر اینکه آیا از پس این تعهد بر می آیم ! آیا سهراب مرا خوشبخت خواهد کرد ؟!.... چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و زیر لب صدایش کردم : خدایا خودت کمکم کن الان دیگه جای شک و دو دلی نیست . کمکم کن بتونم لایق عشق سهراب باشم و در کنارش به آرامش برسم . در همین لحظه عاقد گفت : آقای داماد زیر لفظی عروس خانم را تقبل کن تا بله را بگن. دست مردانه اش را از زیر چادر دیدم که جعبه ی مخمل قرمز رنگی سمتم گرفت و من هم دستم را جلو بردم و گرفتمش ... برای بار آخر خطبه را خواند و من گفتم : با توکل بر خدا و با اجازه بزرگ تر ها بله . و صدای بله ی گفتن من در میان کل کشیدن و سوت و کف های پی در پی گم شد و نقل بر سر و رویمان پاشیدند و شادی شان را با ما تقسیم کردند . صورتم را بزک کرده بودند و شرمم میشد تا چادرم را کنار بزنم و با همان حال صورت مادر و قدم خیر را بوسیدم و بعد از تبریک های پی در پی ، قدم خیر از مهمانان خواست تا اتاق را خلوت کنند و وقت اختصاصی به عروس و داماد بدهند و وقتی این جمله را شنیدم عرق شرم از سر و رویم فرو می ریخت . هر کس نداند فکر می کند دختر آفتاب مهتاب ندیده ای هستم که اصلا تا به حال مرد ندیده ! و این حجم از شرم برایم عجیب بود . اتاق خالی شد و در را پشت سرشان بستند . دستش را جلوی آورد و دستم را که زیر چادر بود بیرون آورد و انگشترم را به دستم انداخت و دستم را بالا برد و هرم نفس های گرمش بود که به دستم می خورد . و حالم را دگرگون می کرد . دستم را بوسید و با آرامش و طمانینه چادر را از روی صورتم برداشت و باچشمان قشنگ و محجوبش به صورتم زل زده بود . و من سر به زیر انداخته بودم که با دستش چانه ام را بالا آورد و چشم تو چشم شدیم و با لبخند زیبای کنج لبش مواجه شدم . با سر انگشتش روی گونه ام را نوازش کرد و لب زد : مبارک باشه عروس خانم . بر خلاف رسم ، من از مادرم خواستم که انگشتر رو توی خلوت تو دستت بندازم و دستت رو ببوسم و بهت بگم که ممنونم که بهم اعتماد کردی و عشقم رو قبول کردی . لبخندی زدم و چیزی نگفتم . دست برد سمت یقه ی لباسش و دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و صورتش خیس عرق شده بود . حس می کردم حالش خوب نیست . بهش گفتم : حالت خوش نیست ؟! خندید ، آرام و مردانه ... خوبه حالم ، عروس قشنگم ! آنقدر دوستت دارم که نمی دونم چیکار کنم . آنقدر عزیز هستی که و خدا مثل فرشته های آفریدت که دوست دارم ساعت ها فقط بشینم و نگات کنم . باورت بشه که تا این ساعت ترو به این دقت ندیده بودم که اگر دیده بودم بعید می‌دونستم که این چند ماه طاقت بیارم . سکوت کردم در جواب حرف ها و ابراز علاقه هایش ... دستم را فشرد و گفت : نمیخوای باهام حرف بزنی ؟ صدای قشنگت رو ازم دریغ نکن . سهراب در دنیای خودش بود و من در دنیای خودم ... او به جز من دلبستگی دیگری نداشت اما من نه ! من بند دلم به پسرکم بسته بود . و دل نگرانش بودم . نگران آینده و حالش ... از صبح که زیر دست آرایشگر بودم ندیده بودمش!!! عطر تنش را ... آخ امان از عطر تنش که بوی پدرش را به من القا می کرد و آتش به جانم می انداخت . نفهمیدم که صورتم از اشک خیس شد که بعدش با چهره‌ ی نگران سهراب مواجه شدم که می گفت : کتایون جان چی شدی ؟! چرا گریه می‌کنی ؟ ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃