eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 ما را ناخواسته وارد بازی کردی که هیچ جوره نمیشود از زیرش فرار کرد . بذر کدورت و نفرت را در دل خانواده و اهالی این عمارت کاشتی ! تا فقط ثابت کنی که خان هستی و هر چه که بخواهی انجام می‌دهی . تا به همه بگویی آنقدر ظالم و قلدر هستی که برای حفظ منافع خودت زندگی هر کسی را آتش می کشی . برایت فرقی ندارد پسرت باشد یا یکی از نوکر و کلفت هایت ... می خواهی به رخ بکشی زورگویی و قدرتت را . آنقدر هوا برت داشته که حس می کنی نعوذ بالله قدرتی لا یزال داری . اما اینگونه نیست و نخواهد بود . ظلم هرگز پایدار نمانده ... اگر چه حق مظلومان زیادی را پایمال کرده ای اما دیری نمی پاید که بساط این ظلم و ستم برچیده می شود . از تو گنده تر هایش هم نتوانستند کاری کنند و در مقابل فرشته ی مرگ باایستند . تاریخ به ما نشان داده که ظلم نخواهد ماند و شخص ظالم به سزای اعمالش می رسد . و آه همان کودک های یتیم و زیر دستان مفلس و فقیرش روزی دامنش را می گیرد و سرنگونش می کند و قهر جهنم رهسپارش می کند . نمونه اش همان قارون و فرعون ... قارونی که ثروتش را تا به عرش می رفت اما سر سوزنی از آن اندوخته های حرامی را نتوانست با خودش به گور ببرد . نمرود پادشاه زورگویی که به واسطه ی حشره ای کوچک از بین رفت و به همین آسانی یک امپراطوری با پشه ای کوچک از بین رفت و نابود شد . از ترس اینکه دوباره درصدد انتقام برآید جرات نکردم که احمد را تنها بگذارم . و صبر کردم تا کمال الدین به خانه بیاید . آنقدر شوک بزرگی بهم وارد شده بود که دست و دلم به کاری نمی رفت و همان جا کنار پسرم دراز کشیدم . رفته رفته پلک هایم سنگین شده و روی هم افتاد . با تکان دستی که شانه ام را تکان میداد بیدار شدم . چشم باز کرده و چشم در چشم شدم با کمال الدین که بالای سرم نشسته بود . با نگرانی به من چشم دوخته بود . پشت دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت : تب کردی کتایون! حالت خوب نیست . -نه خوبم ، خوبم نگران نباش . -خواب چی می دیدی ! داشتی گریه میکردی ...؟! هر چی صدات زدم بیدار نشدی خوابت عمیق بود تا اینکه تکونت دادم . با به یاد آوردن خواب وحشتناکی که دیده بودم مو بر تنم سیخ شد و پشتم لرزید . خواب عجیبی بود ... در یک صحرای بی آب و علف با احمد به دنبال کمال الدین می دویدم . و برادرش جمال دست و پایش را با غل و زنجیر بسته بود و روی ریگ ها کشان کشان می بردش . تمام تن و بدنش زخم و زیلی شده بود و فریاد میزد و از من طلب کمک می کرد.... و اما من کاری از دستم بر نمی آمد . هر چه قدر می دویدم به آنها نمی رسیدم . و جمال همچون دیوانه ها می خندید . قلبم دیوانه وار بر سینه ام می کوبید . حس خوبی به این خواب نداشتم . چه بسا بارها جمال تهدید کرده بود . و از خدا می خواستم این تنها یک خواب باشد ... دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت : کجایی کتایون ؟ چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟ چی شده بهم بگو ؟ نیم خیز شده و روبرویش نشستم نگاهم را چرخانده سمت احمد تا خیالم از بودنش راحت باشد . روبهش گفتم : تا تو هستی من برم رخت چرک ها رو بشورم . مشکوک نگاهم کرد و گفت : تو هیچ کارهات رو نمیذاشتی بمونه . هروقت من می اومدم خونه همه ی کارها رو انجام داده بودی چی شده ؟ حس می کنم یه چیزی هست که من نمی گم . یاد حمید و حرف و حرکاتش افتادم . تا نوک زبانم آمد که هر آنچه که اتفاق افتاده را بگویم . اما مهر مادری که بهش داشتم مانع شد . نخواستم کمال را نسبت به او دل چرکین کنم . لبخند تظاهری زده و گفتم : نه بابا چی میخواد بشه مگه! احمد گرسنه اش بود اومدم شیرش دادم کنارش خوابم برد . همین ... با اینکه قانع نشده بود اما سری تکان داده و گفت : خیلی خب زود بیا فقط . نزدیک اذانه ! می‌خوام برم مسجد . چشمی گفته و از جایم بلند شدم . حالا دیگر خیالم از بابت احمد راحت بود . پدرش کنارش بود . پدری همچون کوه ، استوار و مقاوم ‌... آخ که اگر تا آخر عمر دست او می سپردمش خیالم تخت، تخت بود ‌. کاش دست خودم بود تا بتوانم زمان را متوقف کنم برای همیشه . و زندگی ام را با چنگ و دندان شوهر و بچه ام را حفظ کنم .... اما امان از غافلگیری های روزگار ... بدجور مرا در بهت و ناباوری فرو برد . ادامه دارد .... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃