🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستویازده:
ادامه 👆🏻👆🏻
ما را ناخواسته وارد بازی کردی که هیچ جوره نمیشود از زیرش فرار کرد .
بذر کدورت و نفرت را در دل خانواده و اهالی این عمارت کاشتی !
تا فقط ثابت کنی که خان هستی و هر چه که بخواهی انجام میدهی .
تا به همه بگویی آنقدر ظالم و قلدر هستی که برای حفظ منافع خودت زندگی هر کسی را آتش می کشی .
برایت فرقی ندارد پسرت باشد یا یکی از نوکر و کلفت هایت ...
می خواهی به رخ بکشی زورگویی و قدرتت را .
آنقدر هوا برت داشته که حس می کنی نعوذ بالله قدرتی لا یزال داری .
اما اینگونه نیست و نخواهد بود .
ظلم هرگز پایدار نمانده ...
اگر چه حق مظلومان زیادی را پایمال کرده ای اما دیری نمی پاید که بساط این ظلم و ستم برچیده می شود .
از تو گنده تر هایش هم نتوانستند کاری کنند و در مقابل فرشته ی مرگ باایستند .
تاریخ به ما نشان داده که ظلم نخواهد ماند و شخص ظالم به سزای اعمالش می رسد .
و آه همان کودک های یتیم و زیر دستان مفلس و فقیرش روزی دامنش را می گیرد و سرنگونش می کند و قهر جهنم رهسپارش می کند .
نمونه اش همان قارون و فرعون ...
قارونی که ثروتش را تا به عرش می رفت اما سر سوزنی از آن اندوخته های حرامی را نتوانست با خودش به گور ببرد .
نمرود پادشاه زورگویی که به واسطه ی حشره ای کوچک از بین رفت و به همین آسانی یک امپراطوری با پشه ای کوچک از بین رفت و نابود شد .
از ترس اینکه دوباره درصدد انتقام برآید جرات نکردم که احمد را تنها بگذارم .
و صبر کردم تا کمال الدین به خانه بیاید .
آنقدر شوک بزرگی بهم وارد شده بود که دست و دلم به کاری نمی رفت و همان جا کنار پسرم دراز کشیدم .
رفته رفته پلک هایم سنگین شده و روی هم افتاد .
با تکان دستی که شانه ام را تکان میداد بیدار شدم .
چشم باز کرده و چشم در چشم شدم با کمال الدین که بالای سرم نشسته بود .
با نگرانی به من چشم دوخته بود .
پشت دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت : تب کردی کتایون! حالت خوب نیست .
-نه خوبم ، خوبم نگران نباش .
-خواب چی می دیدی ! داشتی گریه میکردی ...؟!
هر چی صدات زدم بیدار نشدی خوابت عمیق بود تا اینکه تکونت دادم .
با به یاد آوردن خواب وحشتناکی که دیده بودم مو بر تنم سیخ شد و پشتم لرزید .
خواب عجیبی بود ...
در یک صحرای بی آب و علف با احمد به دنبال کمال الدین می دویدم .
و برادرش جمال دست و پایش را با غل و زنجیر بسته بود و روی ریگ ها کشان کشان می بردش .
تمام تن و بدنش زخم و زیلی شده بود و فریاد میزد و از من طلب کمک می کرد....
و اما من کاری از دستم بر نمی آمد .
هر چه قدر می دویدم به آنها نمی رسیدم .
و جمال همچون دیوانه ها می خندید .
قلبم دیوانه وار بر سینه ام می کوبید .
حس خوبی به این خواب نداشتم .
چه بسا بارها جمال تهدید کرده بود .
و از خدا می خواستم این تنها یک خواب باشد ...
دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت : کجایی کتایون ؟ چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
چی شده بهم بگو ؟
نیم خیز شده و روبرویش نشستم نگاهم را چرخانده سمت احمد تا خیالم از بودنش راحت باشد .
روبهش گفتم : تا تو هستی من برم رخت چرک ها رو بشورم .
مشکوک نگاهم کرد و گفت : تو هیچ کارهات رو نمیذاشتی بمونه .
هروقت من می اومدم خونه همه ی کارها رو انجام داده بودی چی شده ؟
حس می کنم یه چیزی هست که من نمی گم .
یاد حمید و حرف و حرکاتش افتادم .
تا نوک زبانم آمد که هر آنچه که اتفاق افتاده را بگویم .
اما مهر مادری که بهش داشتم مانع شد .
نخواستم کمال را نسبت به او دل چرکین کنم .
لبخند تظاهری زده و گفتم : نه بابا چی میخواد بشه مگه!
احمد گرسنه اش بود اومدم شیرش دادم کنارش خوابم برد .
همین ...
با اینکه قانع نشده بود اما سری تکان داده و گفت : خیلی خب زود بیا فقط .
نزدیک اذانه !
میخوام برم مسجد .
چشمی گفته و از جایم بلند شدم .
حالا دیگر خیالم از بابت احمد راحت بود .
پدرش کنارش بود .
پدری همچون کوه ، استوار و مقاوم ...
آخ که اگر تا آخر عمر دست او می سپردمش خیالم تخت، تخت بود .
کاش دست خودم بود تا بتوانم زمان را متوقف کنم برای همیشه .
و زندگی ام را با چنگ و دندان شوهر و بچه ام را حفظ کنم ....
اما امان از غافلگیری های روزگار ...
بدجور مرا در بهت و ناباوری فرو برد .
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃