eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : " مروری به گذشته " سه سال قبل : یه روز سرد پاییزی بود که آشفته و ناخوش احوال اومد خونه . اون زمان رابطه ی ما خیلی صمیمی و گرم بود‌ طوری بود که همه ی حرف هامون رو بهم میزدیم . اما مدتی‌ بود که طاهر فکرش درگیر بود و حواسش جای دیگه. فهمیده بودم اما به روش نمی آوردم. میخواستم از زبون خودش بشنوم . تو پذیرایی نشسته بودم و داشتم شال زمستونی می بافتم . مادرم خونه نبود... اومد، کنارم نشست . افسرده و ناراحت. بهش گفتم : چی شده ؟ داداش ! حالت خوب نیست! کلافه چنگی به موهای بهم ریخته اش زد و گفت : طهورا ! من .... تو چی ؟ بگو داری نگرانم میکنی؟ --من عاشق شدم ! توی دلم عروسی به پا شد . ذوق زده شدم ... زبونم بند اومده بود . هیجان زده با شوق بهش خیره شدم و گفتم: وای داداش خیلی خوشحالم برات . حالا این دختر خوشبخت کیه؟ که دل ترو برده ! حتما باید خیلی خوشگل باشه. اخم ریزی کردم و ادامه دادم : نکنه ازمن قشنگ تره ؟! --من یه کلمه حرف زدم تو چقد پر حرفی میکنی دختر. نه به تو که نمیرسه ولی خب ... چشمکی زدم و گفتم : آره خب ، علف به دهن‌ بزی شیرین اومده . --طهورا امان بده منم حرف بزنم . یک ریز داری صحبت میکنی! دستام رو بهم قفل کرده و با قیافه ای آویزون گفتم : باشه اصلا من زیپ دهنم رو می کشم تو فقط بگو دارم از فضولی می میرم‌ . زهر خندی زد و چشماش رو بست و رفت به روزی که دلباخته بود . تقریبا دو ماه پیش بود ؛ غروب بود میخواستم از تعمیر گاه بیام خونه . هوا گرگ و میش بود خیلی واضح نبود . منم خیلی خسته بودم . از خستگی چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم . اون روزم ماشین رضا دستم بود . همین طور که می اومدم . یهو نمی دونم یه زن چادری از کجا اومد خورد به ماشین و پرت شد روی زمین. خدایی بود که سرعتم‌ کم بود . اونقدر هول شده بودم نمی تونستم چیکار کنم . دیگه مردم‌ دورش جمع شده بودن . از ماشین پیاده شدم و با ترس و لرز جلو رفتم . دیدم روی زمین افتاده و مردم بالای سرش ایستادن‌ . جلو تر رفتم و نشستم کنارش ‌. تو دلم خدا خدا می کردم که چیزیش‌ نشده باشه. دیدم چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد . توی اون وضعیت‌ دیگه چشمای قشنگش همه چیز رو از یادم برد. مثل اینکه نگرانی رو از چشمام خوند لبخند مهربونی‌ زد و گفت : چیزی نشده نگران نباشید فقط یکم زانوم درد میکنه. هر کسی یه حرفی میزد اما من فقط صدای اون رو می شنیدم. با کمک چند تا خانومی که اونجا بودن از جاش بلند شد و چادرش رو روی سرش درست کرد و برگشت طرفم و گفت: شمام برید ، من حالم خوبه . یکمی جلو تر رفت دیدم لنگ میزنه . وجدانم قبول نکرد دویدم رفتم جلوش رو گرفتم و با هزار التماس و خواهش سوارش‌ کردم . اونقدر نجیب و با حیا بود که وقتی در جلو رو باز کردم خودش رفت صندلی عقب سوار شد . راه افتادم . در مقابل اصرار های من تسلیم شد و برای اینکه خیالم راحت بشه بردمش‌ بیمارستان و یه عکس از زانوش‌ گرفتم. خدا روشکر چیزی نبود یه ضرب کوچیک دیده بود که اونم با استراحت خوب میشد . رسوندمش‌ در خونشون. دو تا کوچه بالاتر از خودمونه . هم محله ای هستیم . دیگه این تصادف شروعی شد برای گره خوردن قلب من به اون دختر ... ادامه دارد... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456 🍃