🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتسیویک
بعد از تماسی که مادر گرفته بود.حالم گرفته شده بود.
طاقت شنیدن صدای بغض آلود و اندوهناکش را نداشتم .
طاقت دلواپسی و دل نگرانی را ...
دلش خون بود از پسر بزرگش ...
همان پسری که بعد سال ها با هزار التماس و دعا خدا بهشون داده بود ...
اینجا بود که به این گفته ایمان می آوردم که " هیچ وقت هیچ چیزی رو به زور از خدا نباید گرفت "
اما پدر و مادر بیچاره ی من چه میدونستن که بعدها همین پسر میشه دشمن جونشون نه عصای دستشون.
ضجه هاش دل سنگ رو آب میکرد چه برسه به من !
از طرفی فراق پدر اذیتش می کرد از سویی دیگر اعتیاد طاهر .
به خاطر چند گرم مواد دست به هر کاری میزد...
ای عشق تو چه کردی با برادرم .
لعنت به تو ...
دستام رو جلوی صورتم گرفتم و از ته دل زار زدم و صدام رو رها کردم ...
به خیال اینکه سیاوش رفته بیرون با فراغ بال هق هق میکردم .
دستم را مشت کرده و روی پایم می کوبیدم و ناله می کردم : آخ خدا بسه دیگه .
تا کی بد بختی و سیه روزی !
مادرم چه گناهی کرده .
تاوان کدوم گناه ناکرده رو داره میده.
تا جایی که من دیدم آزارش به مورچه هم نرسیده بود .
هر کی ناراحتش کرد سکوت کرد و دم نزد ...
بمیرم برات مامانِ درد کشیده ام .
تنت خسته و روحت زخم خورده است.
از فرط عصبانیت دست برده بودم لای موهام و موهام رو می کشیدم و جیغ میزدم .
حال خودم رو نمی فهمیدم به مرز جنون رسیده بودم .
دیگه بس بود .
کم آورده بودم .
خدایا بیا منو بُکش و راحتم کن دیگه توان ندارم .
سرم رو زمین گذاشتم و دستم را رو با شدت روی زمین میزدم و میان ناله هایم این جمله را تکرار می کردم : لعنت به تو نسترن !
زندگی همه مون رو به فنا دادی .
برادر نازنینم رو داغون کردی دیگه چیزی ازش نمونده .
حس کردم کسی کنارم نشسته .
بوی عطر تلخش به مشامم رسید .
دل نداشتم سر بلند کنم .
وای خدای من !
یعنی همه ی حرف های منو شنیده ...
اگر فهمیده باشه چی ...
سرم رو بلند کرد و بهم نگاه کرد .
چشمام تار میدید اشک جلوی دیدگانم رو گرفته بود .
همه چیز محو بود.
صورتش رو واضح نمی دیدم .
دنیا برام تیره و تار شده بود .
دستاش رو دور بازوهام گرفت و آروم تکونم داد و با لحن گرفته ای گفت :
حالت خوبه ! طهورا چی شده .
لبم خشک شده بود و گلویم می سوخت.
زیر لب گفتم : چیزی نیست .
آب ، آب واسم بیار .
دستپاچه از جاش بلند شد و با حالت دو رفت و با شتاب لیوان آبی آورد.
کمی از آب رو به صورتم پاشید و حس خنکیش کمی حالم رو بهتر کرد .
دستش رو پشت سرم گذاشت و لیوان رو جلوی دهانم !
جرعه جرعه آب رو به خوردم داد .
دستی به صورتم کشید و گفت : حالت بهتر شد ! اگه میخوای تا بریم بیمارستان .
--نه ...نه خوبم نترس، چیزیم نیست .
تکیه اش را به دیوار داد و دست روی سرش گذاشت .
پریشان بود ...
و تمام حواسش به من بود .
نفسش را با درد بیرون داد و گفت : اگه یه لحظه دیر تر می رسیدم معلوم نبود چه بلایی سرت می اومد.
چرا به فکر خودت نیستی ؟
اونقدری که دیگران واست مهم هستن خودت نیستی !
به کل فراموش کردی خودت رو .
از خود گذشتگی و محبت به بقیه خیلی خوبه اما نه تا وقتی که دیگه خودت رو از یاد برده باشی .
چی انقد ناراحتت کرده بود !
بهم بگو خواهش میکنم.
لبم را با نوک زبان خیس کرده و نفسی تازه کردم و گفتم : دلم گرفته بود دلتنگ خانواده ام شده بودم .
دقیق نگاهم کرد و اخمی بر چهره اش نشاند و گفت : بس کن دیگه!
متنفرم از دروغ!!
می فهمی متنفر ...
اونم از عزیز ترین فرد زندگیم انتظار ندارم باهام رو راست نباشه وقتی بهت میگم بگو یعنی بگو بی کم و کاست.
من اینجام تا بتونم باری از روی شونه های درد کشیده ات بردارم.
بخدا وقتی می بینم حالت خوب نیست و من کاری ازم بر نمیاد دوست دارم بمیرم !!
بهم بگو !
نسترن کیه ؟ چرا ازش دلخوری...
زانوهایم را در شکمم جمع کرده و مچاله شدم .
دلم تنهایی میخواست .
یک خواب عمیق ...
هنگامی که چشم باز کنم من باشم و یه دنیای قشنگ .
همه یه کابوس طولانی بوده باشه ...
آخ که همش آرزوی محاله .
محالات جز لاینفک زندگی ام شده بود از همان کودکی .
نزدیک تر اومد و دستم رو بین دستاش گرفت .
گرمی دستاش تضاد جالبی ایجاد کرده بود با دست های یخ کرده ام .
چشم بر هم زد و گفت: بگو دلم میخواد بشنوم .
بگذار تا از سردرگمی نجات پیدا کنم و جواب مجهولات ذهنم رو بگیرم .
--میگم واست فقط باید بهم یه قول بدی ؟
--چه قولی؟!
--این قضیه ای که میخوام بگم یه رازِ
کسی خبر نداره...
دلم نمیخواد جایی درز کنه.
چشماش رو روی هم گذاشت و با اطمینان گفت : مطمئن باش بین خودمون می مونه .
--تا آخرش گوش کن بعد اگه حرفی سخنی بود بعدش بگو .
ادامه دارد...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456