eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
❤ عاشقانہ #دو_مدافع❤ #پارت‌پانزدهم _۵دیقہ بعد رامی رسید... سوار ماشیـݧ شدم بدوݧ اینکہ حرفے بزنہ حر
❤عاشقانہ _رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیہ داده بود سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد حرف نمیزد _نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم _با عصبانیت نشستم و گفتم: جدے ؟ خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ ؟ قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ.. _حرفمو قطع کرد و گفت اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم. ادامہ داد ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم  چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم. از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے.... ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب باز بحثموݧ شد. _بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ اما باید بگ.دیشب تا صب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم... از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردی ؟ یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟ اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس اره معلومہ ک بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے ؟ سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد _پوز خندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ واقا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد _از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم ... @mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : شماره ی سیاوش روی گوشیم چشمک میزد ... اما هراس داشتم از حرف زدن باهاش . جواب می خواست ازم ... یک هفته بود که چشم انتظار بود و من هنوزم تکلیفم با دلم مشخص نشده بود . دلم به حالش می سوخت .توی برزخی گیر افتاده بود که مقصر من بودم . گاهی با خودم می گفتم ای کاش اصلا عشق و علاقه ای در کار نبود . تماس های از دست رفته اش رو نگاه کردم ، نه مثل اینکه دست بردار نبود. باید جوابش رو بدم و اما شرطم‌ رو بهش بگم ! بعد از ده بار زنگ زدم دکمه سبز رو فشار دادم و آهسته گفتم : سلام !! نفس های پی در پی و تندی که می کشید حاکی از عصبانیتش بود . خودم رو آماده کرده بودم برای یک کل کل جانانه !! دست خودش نبود اصلا کنترلی روی اعصابش نداشت و زود از کوره در میرفت ... با صدای بلندش داد کشید و با عصبانیت گفت: معلوم هست کجایی !؟ چرا جواب این بی صاحاب رو نمیدی ! اصلا میدونی گوشی همراه یعنی چی !؟ یعنی باید همیشه همراهت باشه! از صبح تا حالا مردم و زنده شدم انقد فکر کردم ... --چه خبرته انقد داد میکشی !؟ من تعهدی به تو ندارم که بخوام دائم جواب گوی تو باشم !! تو حقی نداری که سر من فریاد بکشی! فهمیدی آقای مجد !!! --خیلی خب ؛ اما به منم حق بده نگرانت شدم خب ! تو چرا هر وقت عصبی و ناراحتی منو با فامیلیم‌ صدا میکنی ! چقد حرص میخورد از اینکه اسمش رو نمی آوردم دقیقا نقطه ضعفش‌ همین بود‌... به خیالش این فامیلی فاصله ی بینمون رو بیشتر میکرد .!! اما نمی دونست که قلب ها باید بهم نزدیک باشن که نیستن ! خنده ی ریزی کردم و در جوابش گفتم : خب من از فامیلیت‌ بیشتر خوشم میاد ! هر چی دلم بخواد صدات میزنم ! نفس بلندی کشید و با کلافگی گفت: انقد با اعصاب من بازی نکن! حالا بگو ببینم چی شد فکرات رو کردی ! به نتیجه رسیدی ؟ --بله شرط دارم و باید قبول کنی ! --برای من باید و نباید به کار نبر مثل اینکه نمیدونی کار تو پیش من گیره ! با خودم گفتم تو عوض بشو نیستی ! تو هم پسر همون پدر بی غیرت و عوضیت هستی... هر شرایطی که باشه همیشه به فکر منافع خودتون هستید ! اما فعلا باید باهاش مدارا میکردم چون راهی برام نمونده بود . --ببین خوب گوشات رو باز کن ببین چی میگم! من و تو یک ماه صیغه میشیم میریم زیر یک سقف باهم زندگی میکنیم اما ... --اما چی بگو دیگه ! طهورا چی میخوای بگی؟؟ --اما مثل دو تا هم خونه ، نه زن و شوهر!! مکثی کرد و با تندی گفت : هیچ معلومه چی میگی ! تو چی راجب من فکر کردی ! این همه دارم واسه بدست آوردن تو تقلا می کنم هر راهی رو رفتم تا واسه یک روز هم که شده ترو کنار خودم داشته باشم ... حالا تو برمیگردی به چی میگی! یک هفته است منو علاف خودت کردی هیچی نگفتم ... حالام مسخره ام میکنی ! تو داری به عشق من توهین میکنی به شخصیتم‌! من یه پسر عاشقم! بدبختانه یا خوشبختانه عاشق کسی شدم که منو ندید میگیره ! براش با برگ چغندر هیچ تفاوتی ندارم ... هر چی حرف میزنم بی فایده است ! انگار که دارم آب تو هاون میکوبم‌... اما این رسمش نیست ! --من قصد توهین نداشتم سیاوش ! اما به موقعیت منم فکر کن ... دلم نمیخواد که بیوه شدن من ، به بدبختی هامون اضافه بشه ! مادرم بفهمه بخدا سکته میکنه ... ترو خدا بفهم چی میگم . --باشه حرفات رو قبول دارم، الان شرکتم باید برم تا سر ساختمون! فردا بعد از ظهر آماده شو میام دنبالت تا بریم محضر برای عقد موقت ! چاره ای جز موافقت نبود حوصله ی عربده هاش رو نداشتم ! باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم و گوشی رو به گوشه ای پرت کردم ! و سرم رو روی بالشم گذاشتم و با تمام وجودم ، هق هق کردم ... تمام دوران کودکیم ، زحمت ها و مشقت های پدر و مادرم از جلوی چشمم مثل یک فیلم می گذشت... دست های پینه بسته پدر! خستگی مادر که از شستن لباس های مردم دیگه نای راه رفتن نداشت! همیشه با خودم میگفتم چرا باید سیاوش اینا انقدر پولدار باشن و ما انقد بی پول و بد بخت ! اما جوابی نگرفتم ! بزرگ تر که شدم فهمیدم پدرم نتونسته مثل برادرش زیر آبی و بره و نون زور و بازوی خودش رو درآورده و سر سفره ی زن و بچه اش گذاشته! چقدر دلم به درد می اومد وقتی مادرم نگاه ها و نیش کنایه های زن عمویم را تحمل میکرد و دم نمیزد! شب هایی که توی چله ی زمستون با طاهر‌ سر چهار راه می ایستادیم و آدامس و گل و جوراب... می فروختیم. ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌پانزدهم –چرا ساکتید؟ مایوسانه گفتم:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –اصلا من تصمیم گیرنده نیستم. بهتره با پدر و مادرم صحبت کنید. کامل به طرفم برگشت. –لطفا شما خودتون این کار رو بکنید. من قول میدم از خجالتتون در بیام. هر کاری بخواهید براتون انجام میدم. مثلا یه شغل بهتر یا پول... دستم را به طرف دستگیره‌ی در بردم. –من نیازی به کار و پول ندارم. به جای شغل پیدا کردن برای من، یاد بگیرید به دیگران احترام بزارید. همین که خواستم از ماشین پیاده بشوم، با عجز گفت: –بشینید می‌رسونمتون. تردیدم را که دید پایش را روی گاز گذاشت. ماشین به حرکت درآمد. سکوتی که بینمان حاکم بود باعث شد بیشتر به پیشنهادی که داده بود فکر کنم. شاید اگر پولدار شوم وضعیت بهتری داشته باشم. دلم می‌خواست از پیشنهادی که داده بود بیشتر بدانم. در دلم خدا خدا کردم که دوباره سر صحبت را باز کند. از آینه نگاهش کردم. از چین روی پیشانی‌اش معلوم بود غرقِ در فکر است. غرورم اجازه نمیداد که حرفی بزنم و در مورد پیشنهادش بپرسم. به خاطر عصبی بودنم ترجیح دادم سکوت کنم. با صدای زنگ گوشی‌ام از کیفم خارجش کردم. با اشاره گفت: –احتمالا مادرم به خانوادتون زنگ زدن. –الو. –سلام. مادر توضیح داد که مادر راستین زنگ زده و جواب خواسته و مادر هم جواب مثبت داده. هینی کشیدم و گفتم: –چرا جواب مثبت دادید. من باید بیشتر فکر کنم. مادر مکثی کرد و گفت: –حالت خوبه اُسوه؟ تو خودت گفتی... –بله گفتم. ولی الان نظرم عوض شده. نباید عجله کنم. بیچاره مادرم مانده بود چه بگوید که من گفتم: –حالا امدم خونه براتون توضیح میدم. بعد از قطع کردن تماس. دوباره نگاهی به آینه انداختم. اخمش باز شده بود. از آینه نگاهم کرد و گفت: –ممنونم. جبران می‌کنم. نگاهم را از چهره‌اش گرفتم و گفتم: –چطوری؟ الان خانوادم فکر میکنن من دستشون انداختم. فکر میکنن می‌خوام اذیتشون کنم. اگر الان برم بگم یهو نظرم عوض شده شک می‌کنن. ناراحت میشن. اصلا باور نمی‌کنن. با ابروهای بالا رفته پرسید: –یعنی اینقدر قطعی جوابتون رو گفته بودید؟ خجالت کشیدم. هر حرفی میزدم به غرور خودم برمی‌خورد. برای عوض کردم موضوع گفتم: –شما در مورد مشکلی که گفتید حرف نمی‌زنید. ولی مدام از من اطلاعات می‌خواهید . حداقل بگید برای چی... –ببینید فعلا باید کاری کنیم که خانوادتون حرفتون رو باور کنن. مثلا بگید باید یه جلسه دیگه با من حرف بزنید. بگید اون روز خیلی از حرفها رو نزدید. بعد که ما امدیم و حرف زدیم شما بگید جوابتون منفیه. تا اون موقع منم فکر می‌کنم که چه دلیلی برای جواب منفی دادن شما پیدا کنم. در دلم گفتم:" آخه من قبلا گفتم خواستگارم هر عیب و ایرادی داشته باشه قبول می‌کنم الان تو چه بهانه‌ایی میخوای پیدا کنی؟" کمی فکر کرد و ادامه داد: –مثلا می‌تونید بهشون بگید خیلی بی‌ادبانه باهام حرف زد و من لحنش رو نپسندیدم. یا یه چیزی از این دست حالا تا اون موقع فکرهای بهتری به سرمون میزنه. در دلم به حرفهایش می‌خندیدم. –باید دلیلمون قانع کننده باشه. مگه بچه بازیه که این حرفها رو بزنم. @mahruyan123456