eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دفتر را بستم و روی سینه ام گذاشتمش . بی هوا دلم گرفته بود . برای خانجون ... برای افسانه ی بیچاره ! با آنکه که اخلاق درستی نداشت اما هر کسی هم جای او بود چنین رفتاری را می کرد چه بسا بدتر از او . کتایونی که از همان جوانی اش زنی صبور و خود ساخته بود . کسی که یک گوشش در بود و یکی هم دروازه ... انقدر دلش بزرگ بود که کینه ای از کسی به دل نگرفته بود . اما من تمام وجودم را نفرت پر کرده بود . به پایم که کمی ورم کرده بود خیره شدم . گچ را باز کرده بود و وقتی که گفتم چرا کبود شده و ورم‌ داره با همون متانت خاص خودش گفت : چون یه مدت بسته بود و توی گچ طبیعی هست تا چند روز ! اما خودمم می دونستم که این سوال ها همش بهانه است تا وقت بخرم و لحظه ای بیشتر کنارش باشم . صداش رو توی ذهنم ذخیره کنم . و نگاه پر از حجب و حیاش رو توی ذهنم هک کنم . غم دلتنگی اش پیچک وار دیواره ی قلبم را مچاله کرده است . و راه به جایی ندارم . تنها وجودم او را صدا می زند و طالب اوست . اویی‌ که ، هنوز هم بعد از گذشت این مدت مستقیم به چشمانم نگاه نکرده ! مخاطب خاص او نیستم و تمام کلماتش را جمع به کار می برد . یکبار نشده که مرا تو خطاب کند . اما مجنون تر از حرف ها بودم که بخواهم منطقی فکر کنم و عقلانی پیش بروم .  "عشق را در تو  تو را در دل  دل را در موقع تپیدن و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم  من غم را در سکوت و سکوت را درشب  شب را در بستر  و بستر را برای اندیشیدن به خاطرتو دوست دارم  من بهار را به خاطر شکوفه هایش  زندگی را به خاطر زیبائیش و زیبائی اش را به خاطر تو دوست دارم من دنیا را به خاطر خدایش  خدایی که تورا خلق کرد دوست دارم!" صدای مادر که از طبقه ی پایین صدایم می زد متوجهم کرد و حتم بردم که حتما کار مهمی داره که اینطور پی در پی و رگباری صدام میزنه . خودم رو با عجله به پله ها رساندم و از به مادر که منتظر به من چشم دوخته بود نگاه کردم و گفتم : چی شده ؟! مامان کاری داشتید باهام !! --حتما باید صدات بزنم ؛ دخترم بیا کمک . بخدا منم دست تنهام .این همه کار ریخته روی سرم . --چشم مامان جون ، اما شما خودت بهم نگفتی که کار دارید . خب الان من حی و حاضر در خدمت شما ! چه کاری کنم ! --من که همیشه نباید بهت بگم . بیا یه دستی به سر و وضع خونه بکش‌ تا منم این لباس رو بدوزم باید غروب تحویلش بدم به مشتری . نگاهش را از من می دزدید و بهم نگاه نمی کرد و خودش رو با پارچه های دور و اطرافش سر گرم کرده بود . اما پیدا بود که مادر بی دلیل حرفی نمیزنه . پله ها را دو تا یکی کرده و رفتم جلوش نشستم و دستم رو روی میز خیاطیش گذاشتم و ازش پرسیدم : مامان ! سرش رو بالا نیاورد و در حالی که عینک دور مشکی اش را به چشم میزد جوابم را داد : جانم بگو . --باز چی شده ! کی قراره بیاد خونمون نکنه قراره خاله شهین اینا بیان ! مامان گفته باشم ایندفعه دیگه خودم جوابشون رو میدم ها ! اخمی چاشنی صورتش کرد و گفت : وقتی چیزی نمیدونی بیخود قضاوت نکن . یاد بگیر هر حرفی رو انقد عجولانه به زبون نیاری. اول اطمینان پیدا کن به چیزی که میخوای بگی بعد به زبون بیار . بعدشم نه نترس ! اون طور که پدرت باهاشون حرف زد یه جور اتمام حجت بود که دیگه پا پیش نگذارن . با ذوق کف دستام رو به هم زدم و بشکنی زدم و گفتم : خب خب ، خدا رو شکر ... الهی من قربون شما و بابا بشم . از بالای عینک نگاه دقیقی بهم انداخت و بی مقدمه گفت : ملیحه خانم نیم ساعت پیش تماس گرفت گفت میان اینجا . با شنیدن نام اونها گل از گلم شکفت و بی اختیار خنده ای کردم . مادر که یه چیزایی فهمیده بود ، زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : برای شام دعوتشون‌ کردم . درست نیست چند دفعه اومدن به تو سر زدن و ما هم رفتیم . گفتم بهتره شام دعوتشون کنیم . حالا تو برو بادمجون ها رو از یخچال در بیار پوست بگیر بگذار تو آب نمک . میخوام، قیمه بادمجون و زرشک پلو با مرغ درست‌ کنم . --باشه چشم .به بابا هم بگید میوه و شیرینی بیاره . --میگم‌بهش برو زودتر بعدش هم بیا یکم گرد گیری کن جمع و جور بشه . دستم رو به نشونه ی اطاعت روی سینه ام گذاشتم و گفتم : اوامری دیگه باشه بانو ! خندید و گفت : برو دیگه کم زبون بریز . ادامه دارد ... به قلم ✍دل‌آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃