🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوشش:
دفتر را بستم و روی سینه ام گذاشتمش .
بی هوا دلم گرفته بود .
برای خانجون ...
برای افسانه ی بیچاره ! با آنکه که اخلاق درستی نداشت اما هر کسی هم جای او بود چنین رفتاری را می کرد چه بسا بدتر از او .
کتایونی که از همان جوانی اش زنی صبور و خود ساخته بود .
کسی که یک گوشش در بود و یکی هم دروازه ...
انقدر دلش بزرگ بود که کینه ای از کسی به دل نگرفته بود .
اما من تمام وجودم را نفرت پر کرده بود .
به پایم که کمی ورم کرده بود خیره شدم .
گچ را باز کرده بود و وقتی که گفتم چرا کبود شده و ورم داره با همون متانت خاص خودش گفت : چون یه مدت بسته بود و توی گچ طبیعی هست تا چند روز !
اما خودمم می دونستم که این سوال ها همش بهانه است تا وقت بخرم و لحظه ای بیشتر کنارش باشم .
صداش رو توی ذهنم ذخیره کنم .
و نگاه پر از حجب و حیاش رو توی ذهنم هک کنم .
غم دلتنگی اش پیچک وار دیواره ی قلبم را مچاله کرده است .
و راه به جایی ندارم .
تنها وجودم او را صدا می زند و طالب اوست .
اویی که ، هنوز هم بعد از گذشت این مدت مستقیم به چشمانم نگاه نکرده !
مخاطب خاص او نیستم و تمام کلماتش را جمع به کار می برد .
یکبار نشده که مرا تو خطاب کند .
اما مجنون تر از حرف ها بودم که بخواهم منطقی فکر کنم و عقلانی پیش بروم .
"عشق را در تو
تو را در دل
دل را در موقع تپیدن
و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت و
سکوت را درشب
شب را در بستر
و بستر را برای اندیشیدن به خاطرتو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبائیش
و زیبائی اش را به خاطر تو دوست دارم
من دنیا را به خاطر خدایش
خدایی که تورا خلق کرد دوست دارم!"
صدای مادر که از طبقه ی پایین صدایم می زد متوجهم کرد و حتم بردم که حتما کار مهمی داره که اینطور پی در پی و رگباری صدام میزنه .
خودم رو با عجله به پله ها رساندم و از به مادر که منتظر به من چشم دوخته بود نگاه کردم و گفتم : چی شده ؟! مامان کاری داشتید باهام !!
--حتما باید صدات بزنم ؛ دخترم بیا کمک .
بخدا منم دست تنهام .این همه کار ریخته روی سرم .
--چشم مامان جون ، اما شما خودت بهم نگفتی که کار دارید .
خب الان من حی و حاضر در خدمت شما !
چه کاری کنم !
--من که همیشه نباید بهت بگم .
بیا یه دستی به سر و وضع خونه بکش تا منم این لباس رو بدوزم باید غروب تحویلش بدم به مشتری .
نگاهش را از من می دزدید و بهم نگاه نمی کرد و خودش رو با پارچه های دور و اطرافش سر گرم کرده بود .
اما پیدا بود که مادر بی دلیل حرفی نمیزنه .
پله ها را دو تا یکی کرده و رفتم جلوش نشستم و دستم رو روی میز خیاطیش گذاشتم و ازش پرسیدم : مامان !
سرش رو بالا نیاورد و در حالی که عینک دور مشکی اش را به چشم میزد جوابم را داد : جانم بگو .
--باز چی شده ! کی قراره بیاد خونمون نکنه قراره خاله شهین اینا بیان !
مامان گفته باشم ایندفعه دیگه خودم جوابشون رو میدم ها !
اخمی چاشنی صورتش کرد و گفت : وقتی چیزی نمیدونی بیخود قضاوت نکن .
یاد بگیر هر حرفی رو انقد عجولانه به زبون نیاری.
اول اطمینان پیدا کن به چیزی که میخوای بگی بعد به زبون بیار .
بعدشم نه نترس ! اون طور که پدرت باهاشون حرف زد یه جور اتمام حجت بود که دیگه پا پیش نگذارن .
با ذوق کف دستام رو به هم زدم و بشکنی زدم و گفتم : خب خب ، خدا رو شکر ...
الهی من قربون شما و بابا بشم .
از بالای عینک نگاه دقیقی بهم انداخت و بی مقدمه گفت : ملیحه خانم نیم ساعت پیش تماس گرفت گفت میان اینجا .
با شنیدن نام اونها گل از گلم شکفت و بی اختیار خنده ای کردم .
مادر که یه چیزایی فهمیده بود ، زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : برای شام دعوتشون کردم .
درست نیست چند دفعه اومدن به تو سر زدن و ما هم رفتیم .
گفتم بهتره شام دعوتشون کنیم .
حالا تو برو بادمجون ها رو از یخچال در بیار پوست بگیر بگذار تو آب نمک .
میخوام، قیمه بادمجون و زرشک پلو با مرغ درست کنم .
--باشه چشم .به بابا هم بگید میوه و شیرینی بیاره .
--میگمبهش برو زودتر بعدش هم بیا یکم گرد گیری کن جمع و جور بشه .
دستم رو به نشونه ی اطاعت روی سینه ام گذاشتم و گفتم : اوامری دیگه باشه بانو !
خندید و گفت : برو دیگه کم زبون بریز .
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیطهورا
#طهورا
به قلم ✍دلآرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃