🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدونودویک:
ادامه 👆🏻👆🏻
اون موقع خوب بلبل زبون بودی و دائم سر تق بازی در می آوردی .
جوابش را نداده و در را بستم و همان جا پشت در سر خورده و روی موزاییک های یخ کف حیاط نشستم .
کتش را نزدیک بینی ام آورده و رایحه ی ملایم عطر مردانه اش را که با جان و تنم بازی کرد تا اعماق وجود استشمام کرده و بوسیدمش ...
کت امیر حسینم بود .
هرچیزی که با او وصل بود برایم ارزشمند بود .
آخ ، خدا شوهرم رو از کجا آوردی .
دستت درد نکنه اوستا کریم که همیشه لحظه ی آخر دستم رو میگیری .
از فکر اینکه او چطور فهمیده که من اینجا هستم یک لحظه افکار درهمم رهایم نمی کرد .
سرمای دم صبح اسفند ماه کمی اذیتم می کرد و موجب لرزشم شده بود .
کتش را تن کرده و دکمه های جلویش را بستم .
زیادی بزرگ و گشاد بود برای من .
تنها به شانه های پهن امیرم می آمد .
قربانت بشوم که هر چیزی بپوشی به تنت می نشیند .
صدای داد و بیداد هایشان بالا گرقته بود و امیر حسین داد میزد : نامرد عوضی چی از جون منو و زنم میخوای .
گورت رو گم کن همون جایی که بودی .
چطور یادت نبود زمانی که توی بیمارستان تک و تنها ولش کردی ! اون موقع هم همسرت بود .
اما تو با بی وجدانی درست لحظه ای که بهت احتیاج داشت ولش کردی .
نعره زد : خفه شو ! بی شرف .
چرا از خودش نمی پرسی !
این خودش بود که به من گفت برو .
و درست همون روز مدت صیغه ی ما تموم شده بود .
دیگه موندنم فایده ای نداشت .
-اما تو نباید می رفتی اگر ادعای دوست داشتن می کردی .
تو با بی رحمی و در اوج سنگ دلی بچه ی خودت رو با مشت و لگد کشتی .
تو چطور حیوونی هستی !
بخدا که حیوون شرف داره به آدمی مثل تو .
صدای آخش گوشم را پر کرد .
حس کردم که ضربه ی بدی بهش وارد شده .
نتوانستم طاقت بیاورم .
مسبب این آشوب ها من بودم .
باید کاری می کردم .
در را باز کرده و هر دویشان را دیدم که بهم گلاویز شده بودند .
سیاوش امیرحسین را به دیوار چسبانده بود و یقه اش را در مشت گرفته بود .
ازشدت عصبانیت صورتش همچون لبو سرخ شده بود .
پره های بینی اش باز و بسته میشد و مثل شیری درنده نفس می کشید .
فشار دست هایش را بیشتر کرده و عربده کشید : حیوون خودتی و جد و آبادت .
خوب گوشات رو باز کن .
به ماه نرسیده طهورا رو طلاق میدی و دمت رو میذاری روی کولت و میری .
نگاهش به من افتاد و زیر لب غرید : این زن سهم منه ! عشق منه ....
پس برای من می مونه .
همان طور که نگاهم می کرد امیر حسین از فرصت استفاده کرد و با پایش لگد محکمی به شکم برآمده اش زد .
با غیظ به من نگاهی انداخت و گفت : مگه نمیگم برو خونه تو که باز اینجایی !
-بخدا نتونستم طاقت بیارم .
ضجه زدم و با التماس گفتم : ترو به خدا بس کنید .
سیاوش جان مادرت برو .
برو تا ازاین بدتر نشده .
صداش رو بالا برد و داد زد : التماس کی رو داری میکنی ! این بی شرف که هیچی حالیش نمیشه نه خدا رو می شناسه نه کسی ...
در همین که امیر حسین رویش را به طرفم برگردانده بود سیاوش دستش را داخل جیبش برد و چاقویش را بیرون آورد .
تیزی چاقو می درخشید .
با لکنت و ترس دستم را سینه ام گذاشته و گفتم : مواظب...باش ! امی...امیر! حسی...حسین پشت...سرت...رو نگاه کن .
تا به خودش بیاید سیاوش محکم به بازویش را گرفت و به دیوار چسباندش!
و تیزی چاقو را بیخ گلویش گذاشت .
با نعره گفت : همین جا خونت رو می ریزم .
میدونی که کاری واسم نداره .
دستم را جلوی دهانم گذاشته بودم و هق هق می کردم و می گفتم : نه ترو خدا سیاوش کاری به شوهرم نداشته باش .
تو حسابت با منه چیکار اون داری
-نه دیگه تا وقتی این باشه تو مال من نمیشی .
باید از میدون درش کنم .
-به چی قسمت بدم که دست از سرش برداری !
-فقط بهش بگو ترو طلاق بده .
امیرحسین عربده کشید و با خشم گفت : کور خوندی احمق ! اگر شده بمیرم اما زنم رو که اندازه ی همه ی دنیا دوستش دارم طلاق نمیدم .
این آرزو رو با خودت به گور میبری .
چاقو را روی شاهرگش گذاشته بود و مدام در حرکت بود .
جان امیرم در دست های کثیف او بود .
با چشم دنبال کسی می گشتم در این کوچه ی بن بست !
اما پرنده پر نمیزد .
باید کاری می کردم .
قدم های لرزانم را جلو گذاشته و روبروش ایستادم و گفتم : قبوله !
ولش کن ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃