🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتاد:
نمی دونستم باید چی بگم .
چه حرفی بزنم تا دلش آروم بگیره .
هر چند که اون حالا طهورا رو مقصر مرگ همسرش میدونه .
تنها زمان می تونست حلش کنه و واقعیت را از پس پرده نشانش دهد .
من برای کاری دیگر آمده بودم .
آمده بودم تا سراغ زنم را بگیرم .
اما متوجه شدم که اینجا هم نیامده .
پس پیش کشیدن موضوع اصلا در این اوضاع درست نبود .
بلند شدم از سر جایم و گفتم : من دیگه باید برم .
شما هم خودت رو ناراحت نکن .
به احترامم برخاست و گفت : خوش آمدی پسرم...
تو برام با طاهر فرقی نداری ...
اما نمی تونم طهورا رو ببخشم .
خیانت بزرگی کرد .
گناهی نابخشودنی مرتکب شد .
-زنده باشید لطف دارید .
اما طهورا اگر هر کاری کرده برای خاطر خانواده اش بود .
هر چند که من در این موضوع دخالتی نمی کنم .
این یک موضوع کاملا شخصی و خانوادگی هست .
با اجازتون .
-به امان خدا ؛ سلام به مادرت برسون .
بخدا که خیلی خانمی کرد که چیزی نگفت .
منت سر ما میذارید که طهورا رو پیش خودتون نگه داشتید .
از جانب من بهش بگو اگر میخواد من آرامش داشته باشم دیگه پاش رو اینجا نذاره .
یادش بره که مادری هم داره .
-اما این درست نیست .
حق میدم که ناراحت باشید ولی به خدا طهورا خودش هم حال خوبی نداره .
داغونه !
اون بچه ای این خانواده است .
چطور دست بکشه از شما !
نکنید این کار رو .
مصمم و جدی تر از قبل گفت : وقتی اون منو ندید گرفت و به اندازه ی سر سوزنی برای من احترام قائل نشد همینه .
تو روی خودم چقدر دروغ بهم بافت و من احمق باور کردم .
گفت که میخوام برم اصفهان برای کار !
به زور رضایت منو گرفت تا بره .
اما غافل از اینکه همین جا دو ماه داشته کنار اون پسره ی بی چشم و رو زندگی می کرده و دل و قلوه میداده .
لبخند ساختگی زده و خداحافظی سرسری کردم .
دلم می خواست زودتر فرار کنم .
طاقت نداشتم تا ببینم جلوی خودم اینگونه طهورا را به چوب بسته اند و هر چه که به زبانشان می آید نثارش می کنند .
دستم را جلو بردم تا با طاها خداحافظی کنم که گفت : عمو مگه نیومده بودی دنبال ابجیم ؟!
ابجیم اینجا هم که نبود پس کجاست !
بغ کرده و آرام لب زد : جایی رو نداره که بره .من فهمیدم شما آمدی دنبالش .
اما نگفتی .
اخمی کرد.
و مردانگی اش را در قالب کودکانه اش به نمایش گذاشت و با عصبانیت گفت : نکنه شما بیرونش کردی!
نکنه که خواهرم رو دعوا کردی ؟!
قند در دلم آب میشد از این حمایت ها .
اگر چه همه پشتش را خالی کرده بودند اما برادری داشت که با وجود سن کمش همچون کوه ایستاده بود .
چه قدر بچه ی باهوشی بود که ذهنم را خوانده بود و از طرز رفتار و حرف هایم متوجه شده بود که من برای چه آمده ام .
قبل از اینکه من جواب بدهم محبوبه خانم با چشم هایی متعجب به میانه حرفمان آمد و گفت : چی میگه طاها ! آقا امیر حسین ! مگه طهورا پیش شما نیست .
از طرفی مانده بودم چه جوابش را بدهم .
واز سویی هم متوجه نگرانی مادرش شدم .
مگر نه اینکه همین چند لحظه پیش علیه طهورا جبهه گرفته بود اما حالا ...
مادر بود دیگر ! اسمش رو خودش !!
مادر یعنی خدای مهربانی آمیخته با دلواپسی .
سرم را پایین انداخته و گفتم : طهورا صبح از خونه بیرون زده .
با تمام وسایلش!
منم اولین جایی که به ذهنم رسید اینجا بود .
هر چقدر هم تماس می گیرم گوشیش خاموشه .
مغموم و ناراحت تر از قبل شد .
با ناراحتی پرسید : بین تون شکراب شده !؟
اون دختری نیست که بی دلیل از خونه بیرون بزنه یعنی کجا رفته خدایا .
برای اینکه قضیه را ماست مالی کنم گفتم : خب به هر حال جر و بحث توی همه زندگی ها هست .
در واقع نمک زندگیه .
نمیشه که نباشه .
این روزا زود رنج و حساس شده منم عصبی شدم صدام رو بردم بالا اونم ناراحت شد ...
من میرم اگر هر خبری شد بهم اطلاع بدید .
طوری نگاهم کرد که یعنی خودتی ! من این موها رو تو آسیاب سعید نکردم .
با همان حال گفت : باشه شما هم خبری شد به من بگو .
به سلامت .
دلخوری لحنش کاملا مشهود بود .
هر چند که حق داشت .
او با خودش فکر کرده بود که زندگی ما خیلی گل و بلبل است و اوضاع بر وفق مراد ...
اما دریغا که اینطور نبود ....
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام ❌
@mahruyan123456🍃